مترادف صیرفی : صراف، عیارگیر
صیرفی
مترادف صیرفی : صراف، عیارگیر
مترادف و متضاد
صراف، عیارگیر
فرهنگ فارسی
یا صیرف: صراف، درم گزین، زرشناس، کسی که شغلش دادوستدپول یاعوض کردن پول باپول است
( صفت ) صراف جمع : صیارفه .
عبداللطیف بیک
لغت نامه دهخدا
هر کسی و کار خویش و هر دلی و یار خویش
صیرفی بهتر شناسد قیمت دینار خویش.
هم محک و هم زر و هم صیرفی.
صیرفی. [ ص َ رَ ] ( اِخ ) ( مولانا ) مؤلف مجمعالخواص آرد: در همدان صرافی میکرد. شجاع وکمانگیر زبردست بود؛ ولی مغزش خالی از خبط نبود، زیرا دیوان امیر شاهی و قصاید مولانا کاتبی را تتبع کرده و یک بیت معقول از وی سر نزده بود. اشعار خود را چنان با متانت و طمطراق می خواند که اگر مستمعش را احیاناً امیرخسرو توهم میکرد بهیچوجه خجالت نمی کشید، ولی در محل مذکورشان ( ؟ ) این دو بیت را از وی شنیدم :
قسم به لطف کم و جور بی نهایت تو
که با کسی نکنم شمه ای شکایت تو.
جائی که تو با کسی نشینی
کس با دگری چرا نشیند.
صیرفی. [ ص َ رَ ] ( اِخ ) صادقی کتاب دار او را صیرفی کور ضبط کرده و نویسد: از تبریز است. در میدان در مقابل کشتی گاه بصرافی اشتغال داشت و یک چشمش معیوب بود. شعرا نیز در آنجا گرد آمده ، هنگامه شعر را گرم می ساختند و از این جهت مشارالیه با آنکه استعداد نداشت ، صورت ملک الشعرائی به خود گرفت و اگر شاعر غریبی می آمد ره آورد خود را درپایتخت وی به یاران تقدیم میکرد. از قضا روزی استادما میر صنعی برای امثال و اقران خود شعر می خواند، مولانا اعتراض ناموجهی کرد و هرچند مرحوم جوابهای موجهی داد سودمند نیفتاد. میر این بیت لسانی را خواند:
من می بیغش و ارباب مروت بی ذوق
زر من خالص و صراف سخن نابینا.
صیرفی. [ رَ ] ( اِخ ) نام وی میرعلی و از شعرای فارس و از مردم کشمیر است. او راست :
سبوسبو ده و خم خم دل نژند مرا
قدح چه آب زند آتش بلند مرا.
صیرفی. [ ص َ رَ ]( اِخ ) ابن جبرائیل بن میکائیل. او راست : رساله الجمع و اقسامه و صیغه. ( کشف الظنون ذیل کلمه رساله ).
صیرفی. [ ص َ رَ ] ( اِخ ) ابوعلی بن حرب. از متکلمان خوارج و از بنی هلال است. ( الفهرست ابن ندیم ص 258 ).
صیرفی . [ ص َ رَ ] (اِخ ) ابوعلی بن حرب . از متکلمان خوارج و از بنی هلال است . (الفهرست ابن ندیم ص 258).
صیرفی . [ ص َ رَ ] (اِخ ) خواجه عبداﷲ. وی یکی از شاگردان یاقوت مستعصمی و از مشاهیر خطاطان است .بسال 742 هَ . ق . درگذشت و در مقبره ٔ چرنداب تبریز بخاک سپرده شد. (دانشمندان آذربایجان ص 238 و 239).
سبوسبو ده و خم خم دل نژند مرا
قدح چه آب زند آتش بلند مرا.
(قاموس الاعلام ترکی ).
قسم به لطف کم و جور بی نهایت تو
که با کسی نکنم شمه ای شکایت تو.
جائی که تو با کسی نشینی
کس با دگری چرا نشیند.
(مجمعالخواص ص 248).
من می بیغش و ارباب مروت بی ذوق
زر من خالص و صراف سخن نابینا.
(مجمعالخواص ص 270).
صیرفی . [ ص َ رَ ] (اِخ ) عبداللطیف بیک . بسال 1257 هَ . ق . متولد شد و در اسکندریه نشأت یافت و بخدمت دولت مصر درآمد و مناصبی یافت . بسال 1322 هَ . ق . درگذشت . او را دیوانی مطبوع است . (معجم المطبوعات ستون 1219).
صیرفی . [ ص َ رَ ](اِخ ) ابن جبرائیل بن میکائیل . او راست : رساله ٔ الجمع و اقسامه و صیغه . (کشف الظنون ذیل کلمه ٔ رساله ).
هر کسی و کار خویش و هر دلی و یار خویش
صیرفی بهتر شناسد قیمت دینار خویش .
ابوعبداﷲ خفیف .
آن به گهر هم کدر و هم صفی
هم محک و هم زر و هم صیرفی .
نظامی .
صیرفی . [ ص َ رَ] (اِخ ) محمدبن عبداﷲ. رجوع به ابوبکر صیرفی شود.
فرهنگ عمید
صراف#NAME?
دانشنامه اسلامی
...