ناامیدی نومیدی.
نمیدی
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
نمیدی. [ ن ُ ] ( حامص مرکب ) مخفف نومیدی و ناامیدی است. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ). ناامیدی. حرمان. یأس. قنوط. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به نومیدی شود :
ز تنْشان ببرّد نمیدی روان
بگیرد بدانم خدای جهان.
گَرْت گمان است کاین سرای قرار است.
بر در شهر نمیدی لامحال.
ای نمیدی اگر آذین کند آیین نکند.
ز تنْشان ببرّد نمیدی روان
بگیرد بدانم خدای جهان.
فردوسی.
روی امیدت به زیر گرد نمیدی است گَرْت گمان است کاین سرای قرار است.
ناصرخسرو.
تا فرودآئی به آخر گرچه دیربر در شهر نمیدی لامحال.
ناصرخسرو.
اندر آن آذین آئین وفا راست امیدای نمیدی اگر آذین کند آیین نکند.
سوزنی.
کلمات دیگر: