مترادف مدیح : آفرین، ثنا، ستایش، قصیده، مدح، مدیحه، نعت
مدیح
مترادف مدیح : آفرین، ثنا، ستایش، قصیده، مدح، مدیحه، نعت
عربی به فارسی
ستايش , نيايش , تحسين , پرستش , تمجيد وستايش کردن , نيايش کردن , تعريف کردن , ستودن
مترادف و متضاد
آفرین، ثنا، ستایش، قصیده، مدح، مدیحه، نعت
فرهنگ فارسی
ستایش، مدایح جمع
۱ - ( اسم ) ستایش : همه ساله معزی در مدیحت قلم چون حکم تو نفاذ دارد . ( معزی ) ۲- شعر ( مخصوصا قصید. ) مدحی : و گر چو عنبر بر آتشم بسوزی پاک مدیح یابی از من چو بوی از عنبر . ( مسعود سعد ) جمع : مدایح ( مدائح ) . ۳ - ممدوح : چند کردم مدح قوم مامضی قصد من زانها تو بودی ز اقتضا... بهر کتمان مدیح از نامحل حق نهادست این حکایات و مثل ... ( مثنوی )
۱ - ( اسم ) ستایش : همه ساله معزی در مدیحت قلم چون حکم تو نفاذ دارد . ( معزی ) ۲- شعر ( مخصوصا قصید. ) مدحی : و گر چو عنبر بر آتشم بسوزی پاک مدیح یابی از من چو بوی از عنبر . ( مسعود سعد ) جمع : مدایح ( مدائح ) . ۳ - ممدوح : چند کردم مدح قوم مامضی قصد من زانها تو بودی ز اقتضا... بهر کتمان مدیح از نامحل حق نهادست این حکایات و مثل ... ( مثنوی )
فرهنگ معین
(مَ ) [ ع . ] (اِ. ) ستایش .
لغت نامه دهخدا
مدیح. [ م َ ] ( ع اِمص ، اِ ) آنچه بدان کسی را بستایند و مدح گویند از شعر و جز آن. ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). مدح. مدحت. ستایش. آفرین. مدیحه. سخنی - و غالباً شعری - که در توصیف و تحسین و تمجید ممدوحی گویند یا نویسند. ج ، مدایح :
گر مدیح و آفرین شاعران بودی دروغ
شعر حسان بن ثابت کی شنیدی مصطفی.
خود نه پیوندش به یکدیگر فرازآید نه ساز.
به باب مدیح و به باب معانی.
از مدیح من چرا گنگی و لال.
مدیح یابی از من چو عود از عنبر.
مدیح شاه جهان خسرو صغار و کبار.
قلم چون حکم تو نفّاذ دارد.
بر امید سوزیان خواهم گزید.
ببین گیسوی زلف در چنگ بسته.
رود رباب من است روده اهل ریا.
چند کردم مدح قوم مامضی ̍
قصد من زآنها تو بودی ز اقتضا...
بهر کتمان مدیح از نامحل
حق نهاده ست این حکایات و مثل.
گر خسیسان را همی گوئی بلی باشد مدیح
گر بخیلان را مدیح آری بلی باشد هجی.
آرم مدیح سوی تو ای درخور مدیح
بر تو ثنا کنم همه ای درخور ثنا.
گر تو نخواهی مرا امیر ندانمْت
وَرْت بخوانم مدیح مرد مدانم.
طاووس مدیح عنصری خوانَد
دُرّاج مسمطمنوچهری.
- مدیح گفتن ؛ مدح کردن. ستودن. ستاییدن. نیکوئیهای کسی برشمردن. محاسن ممدوح - اغلب در شعر- بازگفتن :
گر مدیح و آفرین شاعران بودی دروغ
شعر حسان بن ثابت کی شنیدی مصطفی.
منوچهری.
هر مدیحی که بجز بر کنیت و بر نام اوست خود نه پیوندش به یکدیگر فرازآید نه ساز.
منوچهری.
نه من نیز کمتراز این شاعرانم به باب مدیح و به باب معانی.
منوچهری.
گر طمع داری مدیح از من همی از مدیح من چرا گنگی و لال.
ناصرخسرو.
و گر چو عنبر بر آتشم بسوزی پاک مدیح یابی از من چو عود از عنبر.
مسعودسعد.
چو باده او را بردی بخواندی پیشش مدیح شاه جهان خسرو صغار و کبار.
مسعودسعد.
همه ساله معزی در مدیحت قلم چون حکم تو نفّاذ دارد.
معزی.
کافرم دان گر مدیح چون توئی بر امید سوزیان خواهم گزید.
خاقانی.
سراید نوای مدیح تو زهره ببین گیسوی زلف در چنگ بسته.
خاقانی.
تا به نوای مدیح وصف تو برداشتم رود رباب من است روده اهل ریا.
خاقانی.
|| ممدوح. ( فرهنگ فارسی معین ) : چند کردم مدح قوم مامضی ̍
قصد من زآنها تو بودی ز اقتضا...
بهر کتمان مدیح از نامحل
حق نهاده ست این حکایات و مثل.
مولوی ( از فرهنگ فارسی معین ).
- مدیح آوردن ؛ مدح کردن. مدیحه گفتن. ستودن : گر خسیسان را همی گوئی بلی باشد مدیح
گر بخیلان را مدیح آری بلی باشد هجی.
منوچهری.
- || مدیحه عرضه کردن : آرم مدیح سوی تو ای درخور مدیح
بر تو ثنا کنم همه ای درخور ثنا.
مسعودسعد.
- مدیح خواندن ؛ مدح گفتن. ستودن : گر تو نخواهی مرا امیر ندانمْت
وَرْت بخوانم مدیح مرد مدانم.
ناصرخسرو.
- || مدیحه خواندن : طاووس مدیح عنصری خوانَد
دُرّاج مسمطمنوچهری.
منوچهری.
- مدیح کردن ؛ مدح کردن. ستودن. ستاییدن.- مدیح گفتن ؛ مدح کردن. ستودن. ستاییدن. نیکوئیهای کسی برشمردن. محاسن ممدوح - اغلب در شعر- بازگفتن :
مدیح . [ م َ ] (ع اِمص ، اِ) آنچه بدان کسی را بستایند و مدح گویند از شعر و جز آن . (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). مدح . مدحت . ستایش . آفرین . مدیحه . سخنی - و غالباً شعری - که در توصیف و تحسین و تمجید ممدوحی گویند یا نویسند. ج ، مدایح :
گر مدیح و آفرین شاعران بودی دروغ
شعر حسان بن ثابت کی شنیدی مصطفی .
هر مدیحی که بجز بر کنیت و بر نام اوست
خود نه پیوندش به یکدیگر فرازآید نه ساز.
نه من نیز کمتراز این شاعرانم
به باب مدیح و به باب معانی .
گر طمع داری مدیح از من همی
از مدیح من چرا گنگی و لال .
و گر چو عنبر بر آتشم بسوزی پاک
مدیح یابی از من چو عود از عنبر.
چو باده او را بردی بخواندی پیشش
مدیح شاه جهان خسرو صغار و کبار.
همه ساله معزی در مدیحت
قلم چون حکم تو نفّاذ دارد.
کافرم دان گر مدیح چون توئی
بر امید سوزیان خواهم گزید.
سراید نوای مدیح تو زهره
ببین گیسوی زلف در چنگ بسته .
تا به نوای مدیح وصف تو برداشتم
رود رباب من است روده ٔ اهل ریا.
|| ممدوح . (فرهنگ فارسی معین ) :
چند کردم مدح قوم مامضی ̍
قصد من زآنها تو بودی ز اقتضا...
بهر کتمان مدیح از نامحل
حق نهاده ست این حکایات و مثل .
- مدیح آوردن ؛ مدح کردن . مدیحه گفتن . ستودن :
گر خسیسان را همی گوئی بلی باشد مدیح
گر بخیلان را مدیح آری بلی باشد هجی .
- || مدیحه عرضه کردن :
آرم مدیح سوی تو ای درخور مدیح
بر تو ثنا کنم همه ای درخور ثنا.
- مدیح خواندن ؛ مدح گفتن . ستودن :
گر تو نخواهی مرا امیر ندانمْت
وَرْت بخوانم مدیح مرد مدانم .
- || مدیحه خواندن :
طاووس مدیح عنصری خوانَد
دُرّاج مسمطمنوچهری .
- مدیح کردن ؛ مدح کردن . ستودن . ستاییدن .
- مدیح گفتن ؛ مدح کردن . ستودن . ستاییدن . نیکوئیهای کسی برشمردن . محاسن ممدوح - اغلب در شعر- بازگفتن :
من که مدیح امیر گویم بی طمْع
میر چه دانم که باشد اندر دو جْهان .
خدایگانا، شاها، مظفرا، ملکا
ترا که تاندگفتن بحق مدیح و ثنا؟
گر مدیح و آفرین شاعران بودی دروغ
شعر حسان بن ثابت کی شنیدی مصطفی .
منوچهری .
هر مدیحی که بجز بر کنیت و بر نام اوست
خود نه پیوندش به یکدیگر فرازآید نه ساز.
منوچهری .
نه من نیز کمتراز این شاعرانم
به باب مدیح و به باب معانی .
منوچهری .
گر طمع داری مدیح از من همی
از مدیح من چرا گنگی و لال .
ناصرخسرو.
و گر چو عنبر بر آتشم بسوزی پاک
مدیح یابی از من چو عود از عنبر.
مسعودسعد.
چو باده او را بردی بخواندی پیشش
مدیح شاه جهان خسرو صغار و کبار.
مسعودسعد.
همه ساله معزی در مدیحت
قلم چون حکم تو نفّاذ دارد.
معزی .
کافرم دان گر مدیح چون توئی
بر امید سوزیان خواهم گزید.
خاقانی .
سراید نوای مدیح تو زهره
ببین گیسوی زلف در چنگ بسته .
خاقانی .
تا به نوای مدیح وصف تو برداشتم
رود رباب من است روده ٔ اهل ریا.
خاقانی .
|| ممدوح . (فرهنگ فارسی معین ) :
چند کردم مدح قوم مامضی ̍
قصد من زآنها تو بودی ز اقتضا...
بهر کتمان مدیح از نامحل
حق نهاده ست این حکایات و مثل .
مولوی (از فرهنگ فارسی معین ).
- مدیح آوردن ؛ مدح کردن . مدیحه گفتن . ستودن :
گر خسیسان را همی گوئی بلی باشد مدیح
گر بخیلان را مدیح آری بلی باشد هجی .
منوچهری .
- || مدیحه عرضه کردن :
آرم مدیح سوی تو ای درخور مدیح
بر تو ثنا کنم همه ای درخور ثنا.
مسعودسعد.
- مدیح خواندن ؛ مدح گفتن . ستودن :
گر تو نخواهی مرا امیر ندانمْت
وَرْت بخوانم مدیح مرد مدانم .
ناصرخسرو.
- || مدیحه خواندن :
طاووس مدیح عنصری خوانَد
دُرّاج مسمطمنوچهری .
منوچهری .
- مدیح کردن ؛ مدح کردن . ستودن . ستاییدن .
- مدیح گفتن ؛ مدح کردن . ستودن . ستاییدن . نیکوئیهای کسی برشمردن . محاسن ممدوح - اغلب در شعر- بازگفتن :
من که مدیح امیر گویم بی طمْع
میر چه دانم که باشد اندر دو جْهان .
(از تاریخ بیهقی ص 652).
خدایگانا، شاها، مظفرا، ملکا
ترا که تاندگفتن بحق مدیح و ثنا؟
مسعودسعد.
فرهنگ عمید
۱. ستایش.
۲. (اسم ) = مدیحه
۳. (اسم، صفت ) ممدوح.
۲. (اسم ) = مدیحه
۳. (اسم، صفت ) ممدوح.
پیشنهاد کاربران
مدیح از مدح میاد پس به احتمال زیاد ستایش یا ستایشگری است.
کلمات دیگر: