for a while, a few
یک چند
فارسی به انگلیسی
sometime
فارسی به عربی
جزییا
مترادف و متضاد
تاحدی، نسبتا، چندی، در یک جزء، تا یک اندازه، یک چند
فرهنگ فارسی
مقدار یا زمان نامعلوم
چندی، مدتی، روزگاری
چندی، مدتی، روزگاری
فرهنگ معین
( ~. چَ ) (ق . ) مدتی ، روزگاری .
لغت نامه دهخدا
یک چند. [ ی َ / ی ِ چ َ ] (ق مرکب ) روزگاری . زمانی . چندگاهی . مدتی . زمانی نامعلوم . (یادداشت مؤلف ). کنایه است از ایام معدود. (آنندراج ) :
زاغ سیه بودم یک چند نون
باز [ چنان ] عکه شدستم دورنگ .
چو یک چند بگذشت شد او [ سیاوش ] بلند
به نخجیر شیر آوریدی به بند.
بیاسای یک چند و بر بد مکوش
سوی مردمی یاز و بازآر هوش .
چو یک چند زین داستانها براند
بنه برنهادو سپه برنشاند.
ای شهریارعالم یک چند صید کردی
یک چندگاه باید اکنون که می گساری .
یک چند به اقبال تو ای شاه جوان بخت
گرد ستم از چهره ٔ ایام ستردم .
سوراخ شده ست سد یأجوج
یک چند حذر کن ای برادر.
وز رنج روزگار چو جانم تباه گشت
یک چند با ثنا به در پادشاشدم .
یک چند به زرق شعر گفتی
بر شَعر سیاه و چشم ازرق .
تا کی تو به تن برخوری از نعمت دنیا
یک چند به جان از نعم دانش برخور.
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند به استادی خود شاد شدیم .
نبرد افروختی یک چند بزم آرای یک چندی
که گاهی نوبت تیغاست و گاهی نوبت ساغر.
چون یک چند بگذشت نفس بدان مایل گشت . (کلیله و دمنه ).
ستد و داد تو یک چند بود جان پدر
ستد وداد کن امروز به تیزی بازار.
یک چند چون سلیمان ماهی گرفت و اکنون
چون موسی از شبانی گشتش بره مسخر.
از آن رفتن برآسودند یک چند
دل شیرین فرومانده در آن بند.
یک چند به خیره عمر بگذشت
من بعد بر آن سرم که چندی ...
سلیمی که یک چند نالان نخفت
خداوند را شکر صحت نگفت .
کسی قیمت تندرستی شناخت
که یک چند بیچاره در تب گداخت .
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم .
ای شوق در افشای غمم این چه شتاب است
گو راز من غمزده یک چند نهان باش .
|| چندی و چیزی اندک . (ناظم الاطباء). چندی . قدری . (یادداشت مؤلف ).
زاغ سیه بودم یک چند نون
باز [ چنان ] عکه شدستم دورنگ .
منجیک .
چو یک چند بگذشت شد او [ سیاوش ] بلند
به نخجیر شیر آوریدی به بند.
فردوسی .
بیاسای یک چند و بر بد مکوش
سوی مردمی یاز و بازآر هوش .
فردوسی .
چو یک چند زین داستانها براند
بنه برنهادو سپه برنشاند.
فردوسی .
ای شهریارعالم یک چند صید کردی
یک چندگاه باید اکنون که می گساری .
منوچهری .
یک چند به اقبال تو ای شاه جوان بخت
گرد ستم از چهره ٔ ایام ستردم .
برهانی .
سوراخ شده ست سد یأجوج
یک چند حذر کن ای برادر.
ناصرخسرو.
وز رنج روزگار چو جانم تباه گشت
یک چند با ثنا به در پادشاشدم .
ناصرخسرو.
یک چند به زرق شعر گفتی
بر شَعر سیاه و چشم ازرق .
ناصرخسرو.
تا کی تو به تن برخوری از نعمت دنیا
یک چند به جان از نعم دانش برخور.
ناصرخسرو.
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند به استادی خود شاد شدیم .
(منسوب به خیام ).
نبرد افروختی یک چند بزم آرای یک چندی
که گاهی نوبت تیغاست و گاهی نوبت ساغر.
مسعودسعد.
چون یک چند بگذشت نفس بدان مایل گشت . (کلیله و دمنه ).
ستد و داد تو یک چند بود جان پدر
ستد وداد کن امروز به تیزی بازار.
سوزنی .
یک چند چون سلیمان ماهی گرفت و اکنون
چون موسی از شبانی گشتش بره مسخر.
خاقانی .
از آن رفتن برآسودند یک چند
دل شیرین فرومانده در آن بند.
نظامی .
یک چند به خیره عمر بگذشت
من بعد بر آن سرم که چندی ...
سعدی .
سلیمی که یک چند نالان نخفت
خداوند را شکر صحت نگفت .
سعدی .
کسی قیمت تندرستی شناخت
که یک چند بیچاره در تب گداخت .
سعدی .
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم .
حافظ (از آنندراج ).
ای شوق در افشای غمم این چه شتاب است
گو راز من غمزده یک چند نهان باش .
عرفی (از آنندراج ).
|| چندی و چیزی اندک . (ناظم الاطباء). چندی . قدری . (یادداشت مؤلف ).
یک چند. [ ی َ / ی ِ چ َ ] ( ق مرکب ) روزگاری. زمانی. چندگاهی. مدتی. زمانی نامعلوم. ( یادداشت مؤلف ). کنایه است از ایام معدود. ( آنندراج ) :
زاغ سیه بودم یک چند نون
باز [ چنان ] عکه شدستم دورنگ.
به نخجیر شیر آوریدی به بند.
سوی مردمی یاز و بازآر هوش.
بنه برنهادو سپه برنشاند.
یک چندگاه باید اکنون که می گساری.
گرد ستم از چهره ایام ستردم.
یک چند حذر کن ای برادر.
یک چند با ثنا به در پادشاشدم.
بر شَعر سیاه و چشم ازرق.
یک چند به جان از نعم دانش برخور.
یک چند به استادی خود شاد شدیم.
که گاهی نوبت تیغاست و گاهی نوبت ساغر.
ستد و داد تو یک چند بود جان پدر
ستد وداد کن امروز به تیزی بازار.
چون موسی از شبانی گشتش بره مسخر.
دل شیرین فرومانده در آن بند.
من بعد بر آن سرم که چندی...
خداوند را شکر صحت نگفت.
که یک چند بیچاره در تب گداخت.
یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم.
گو راز من غمزده یک چند نهان باش.
زاغ سیه بودم یک چند نون
باز [ چنان ] عکه شدستم دورنگ.
منجیک.
چو یک چند بگذشت شد او [ سیاوش ] بلندبه نخجیر شیر آوریدی به بند.
فردوسی.
بیاسای یک چند و بر بد مکوش سوی مردمی یاز و بازآر هوش.
فردوسی.
چو یک چند زین داستانها براندبنه برنهادو سپه برنشاند.
فردوسی.
ای شهریارعالم یک چند صید کردی یک چندگاه باید اکنون که می گساری.
منوچهری.
یک چند به اقبال تو ای شاه جوان بخت گرد ستم از چهره ایام ستردم.
برهانی.
سوراخ شده ست سد یأجوج یک چند حذر کن ای برادر.
ناصرخسرو.
وز رنج روزگار چو جانم تباه گشت یک چند با ثنا به در پادشاشدم.
ناصرخسرو.
یک چند به زرق شعر گفتی بر شَعر سیاه و چشم ازرق.
ناصرخسرو.
تا کی تو به تن برخوری از نعمت دنیایک چند به جان از نعم دانش برخور.
ناصرخسرو.
یک چند به کودکی به استاد شدیم یک چند به استادی خود شاد شدیم.
( منسوب به خیام ).
نبرد افروختی یک چند بزم آرای یک چندی که گاهی نوبت تیغاست و گاهی نوبت ساغر.
مسعودسعد.
چون یک چند بگذشت نفس بدان مایل گشت. ( کلیله و دمنه ).ستد و داد تو یک چند بود جان پدر
ستد وداد کن امروز به تیزی بازار.
سوزنی.
یک چند چون سلیمان ماهی گرفت و اکنون چون موسی از شبانی گشتش بره مسخر.
خاقانی.
از آن رفتن برآسودند یک چنددل شیرین فرومانده در آن بند.
نظامی.
یک چند به خیره عمر بگذشت من بعد بر آن سرم که چندی...
سعدی.
سلیمی که یک چند نالان نخفت خداوند را شکر صحت نگفت.
سعدی.
کسی قیمت تندرستی شناخت که یک چند بیچاره در تب گداخت.
سعدی.
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم.
حافظ ( از آنندراج ).
ای شوق در افشای غمم این چه شتاب است گو راز من غمزده یک چند نهان باش.
فرهنگ عمید
مقدار و زمانی اندک و نامعلوم، چندی، مدتی، روزگاری: سلیمی که یک چند نالان نخفت / خداوند را شکر صحت نگفت (سعدی۱: ۱۷۴ ).
پیشنهاد کاربران
روزگاری
مدتی
مدتی
چندی
چندی
مختصری
( همچین ) بگی نگی
after a fashion
after a fashion
کلمات دیگر: