یک تنه
فارسی به انگلیسی
alone
مترادف و متضاد
فقط، صرفا، یک تنه
فرهنگ فارسی
تنها بتنهایی : یک تنه باهزار تن مقابلهمیکند.
فرهنگ معین
( ~. تَ نِ ) (ق . ) تنها به تنهایی .
لغت نامه دهخدا
یک تنه. [ ی َ / ی ِ ت َ ن َ / ن ِ ] ( ق مرکب ) تنها و یکه. ( برهان ) ( آنندراج ). منفرد. ( ناظم الاطباء ). به تن واحد. انفراداً. به تنهایی. وحیداً. فریداً. ( یادداشت مؤلف ) :
سواری نشد پیش او یک تنه
همی تاخت از قلب تا میمنه.
که دارد نگه میسر و میمنه.
اندر مصاف مردان چه مرد هفت و هشتی.
ارچه به صدهزار یک بدرستاره لشکری.
درع فراسیاب به پیکان صبحگاه.
یک تنه چون قاف والقرآن من اینجا مانده ام.
کآرایش این دایره سبزغطایی.
هرکه بود چون سپهر هم به تن خود سوار.
تا ز دل هم به خون بشوید خون.
دواسبه راه رفتن را بیاراست.
روان گشت بی لشکر و بی بنه.
سخنگوی را می گشادی ضمیر.
پس ببرّمشان نخست از یکدگر.
ببسیج هلا زاد و کم نیاید
از یک تنه گر بیشتر نباشد.
قاف از تو رخنه سر شد و عنقا شکسته پر
اززال خرد یک تنه تنها چه خواستی.
که همی زیست سالیان خلوت.
هودج او یک تنه بگذاشتند.
بفرمود تا لشکرش با بنه
برفتند و او ماند خود یک تنه.
سواری نشد پیش او یک تنه
همی تاخت از قلب تا میمنه.
فردوسی.
همی گشت گرد سپه یک تنه که دارد نگه میسر و میمنه.
فردوسی.
با یک تنه تن خود چون بس همی نیایی اندر مصاف مردان چه مرد هفت و هشتی.
ناصرخسرو.
یک تنه صدهزار تن می نهمت چو آفتاب ارچه به صدهزار یک بدرستاره لشکری.
خاقانی.
غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم درع فراسیاب به پیکان صبحگاه.
خاقانی.
همرهند این پنج تن چون کاف و ها یا عین و صادیک تنه چون قاف والقرآن من اینجا مانده ام.
خاقانی.
این یک تنه صد لشکر جرار چو خورشیدکآرایش این دایره سبزغطایی.
خاقانی.
یک تنه چون آفتاب بر سپه شب زندهرکه بود چون سپهر هم به تن خود سوار.
خاقانی.
یک تنه سوی صید رفت برون تا ز دل هم به خون بشوید خون.
نظامی.
وز آنجا یک تنه شاپور برخاست دواسبه راه رفتن را بیاراست.
نظامی.
ملک خواند مداح را یک تنه روان گشت بی لشکر و بی بنه.
نظامی.
و گر بودی او یک تنه یادگیرسخنگوی را می گشادی ضمیر.
نظامی.
برنیایم یک تنه با سه نفرپس ببرّمشان نخست از یکدگر.
مولوی.
|| ( ضمیر مبهم مرکب ) یک تن. یک نفر : ببسیج هلا زاد و کم نیاید
از یک تنه گر بیشتر نباشد.
ناصرخسرو.
|| ( ص نسبی ) تنها. یگانه. ( یادداشت مؤلف ) : قاف از تو رخنه سر شد و عنقا شکسته پر
اززال خرد یک تنه تنها چه خواستی.
خاقانی.
یک تنه آفتاب را گفتندکه همی زیست سالیان خلوت.
خاقانی.
پرده نشینان که درش داشتندهودج او یک تنه بگذاشتند.
نظامی.
|| زبده. مجرد. بی بنه. ( یادداشت مؤلف ) : بفرمود تا لشکرش با بنه
برفتند و او ماند خود یک تنه.
فردوسی.
بفرمود تا رخت و بنه آنجا گذارند و تنی چند یک تنه با او برنشینند. ( تاریخ طبرستان ). || متحد. همدل. ( یادداشت مؤلف ) : یک تنه . [ ی َ / ی ِ ت َ ن َ / ن ِ ] (ق مرکب ) تنها و یکه . (برهان ) (آنندراج ). منفرد. (ناظم الاطباء). به تن واحد. انفراداً. به تنهایی . وحیداً. فریداً. (یادداشت مؤلف ) :
سواری نشد پیش او یک تنه
همی تاخت از قلب تا میمنه .
همی گشت گرد سپه یک تنه
که دارد نگه میسر و میمنه .
با یک تنه تن خود چون بس همی نیایی
اندر مصاف مردان چه مرد هفت و هشتی .
یک تنه صدهزار تن می نهمت چو آفتاب
ارچه به صدهزار یک بدرستاره لشکری .
غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم
درع فراسیاب به پیکان صبحگاه .
همرهند این پنج تن چون کاف و ها یا عین و صاد
یک تنه چون قاف والقرآن من اینجا مانده ام .
این یک تنه صد لشکر جرار چو خورشید
کآرایش این دایره ٔ سبزغطایی .
یک تنه چون آفتاب بر سپه شب زند
هرکه بود چون سپهر هم به تن خود سوار.
یک تنه سوی صید رفت برون
تا ز دل هم به خون بشوید خون .
وز آنجا یک تنه شاپور برخاست
دواسبه راه رفتن را بیاراست .
ملک خواند مداح را یک تنه
روان گشت بی لشکر و بی بنه .
و گر بودی او یک تنه یادگیر
سخنگوی را می گشادی ضمیر.
برنیایم یک تنه با سه نفر
پس ببرّمشان نخست از یکدگر.
|| (ضمیر مبهم مرکب ) یک تن . یک نفر :
ببسیج هلا زاد و کم نیاید
از یک تنه گر بیشتر نباشد.
|| (ص نسبی ) تنها. یگانه . (یادداشت مؤلف ) :
قاف از تو رخنه سر شد و عنقا شکسته پر
اززال خرد یک تنه تنها چه خواستی .
یک تنه آفتاب را گفتند
که همی زیست سالیان خلوت .
پرده نشینان که درش داشتند
هودج او یک تنه بگذاشتند.
|| زبده . مجرد. بی بنه . (یادداشت مؤلف ) :
بفرمود تا لشکرش با بنه
برفتند و او ماند خود یک تنه .
بفرمود تا رخت و بنه آنجا گذارند و تنی چند یک تنه با او برنشینند. (تاریخ طبرستان ). || متحد. همدل . (یادداشت مؤلف ) :
فریبرز کاووس بر میمنه
سپاهی همه یک دل و یک تنه .
بیاراست با میسره میمنه
سپاهی همه یک دل و یک تنه .
به رستم سپرد آن زمان میمنه
که یک دل سپاهی بد و یک تنه .
سپاهی بیاراست بر میمنه
گرانمایه و یک دل و یک تنه .
|| بی نظیر. (یادداشت مؤلف ) :
چو اجناس با ویسه درمیمنه
سرافراز هریک گو یک تنه .
سواری نشد پیش او یک تنه
همی تاخت از قلب تا میمنه .
فردوسی .
همی گشت گرد سپه یک تنه
که دارد نگه میسر و میمنه .
فردوسی .
با یک تنه تن خود چون بس همی نیایی
اندر مصاف مردان چه مرد هفت و هشتی .
ناصرخسرو.
یک تنه صدهزار تن می نهمت چو آفتاب
ارچه به صدهزار یک بدرستاره لشکری .
خاقانی .
غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم
درع فراسیاب به پیکان صبحگاه .
خاقانی .
همرهند این پنج تن چون کاف و ها یا عین و صاد
یک تنه چون قاف والقرآن من اینجا مانده ام .
خاقانی .
این یک تنه صد لشکر جرار چو خورشید
کآرایش این دایره ٔ سبزغطایی .
خاقانی .
یک تنه چون آفتاب بر سپه شب زند
هرکه بود چون سپهر هم به تن خود سوار.
خاقانی .
یک تنه سوی صید رفت برون
تا ز دل هم به خون بشوید خون .
نظامی .
وز آنجا یک تنه شاپور برخاست
دواسبه راه رفتن را بیاراست .
نظامی .
ملک خواند مداح را یک تنه
روان گشت بی لشکر و بی بنه .
نظامی .
و گر بودی او یک تنه یادگیر
سخنگوی را می گشادی ضمیر.
نظامی .
برنیایم یک تنه با سه نفر
پس ببرّمشان نخست از یکدگر.
مولوی .
|| (ضمیر مبهم مرکب ) یک تن . یک نفر :
ببسیج هلا زاد و کم نیاید
از یک تنه گر بیشتر نباشد.
ناصرخسرو.
|| (ص نسبی ) تنها. یگانه . (یادداشت مؤلف ) :
قاف از تو رخنه سر شد و عنقا شکسته پر
اززال خرد یک تنه تنها چه خواستی .
خاقانی .
یک تنه آفتاب را گفتند
که همی زیست سالیان خلوت .
خاقانی .
پرده نشینان که درش داشتند
هودج او یک تنه بگذاشتند.
نظامی .
|| زبده . مجرد. بی بنه . (یادداشت مؤلف ) :
بفرمود تا لشکرش با بنه
برفتند و او ماند خود یک تنه .
فردوسی .
بفرمود تا رخت و بنه آنجا گذارند و تنی چند یک تنه با او برنشینند. (تاریخ طبرستان ). || متحد. همدل . (یادداشت مؤلف ) :
فریبرز کاووس بر میمنه
سپاهی همه یک دل و یک تنه .
فردوسی .
بیاراست با میسره میمنه
سپاهی همه یک دل و یک تنه .
فردوسی .
به رستم سپرد آن زمان میمنه
که یک دل سپاهی بد و یک تنه .
فردوسی .
سپاهی بیاراست بر میمنه
گرانمایه و یک دل و یک تنه .
فردوسی .
|| بی نظیر. (یادداشت مؤلف ) :
چو اجناس با ویسه درمیمنه
سرافراز هریک گو یک تنه .
فردوسی .
فرهنگ عمید
۱. یکه، تک وتنها.
۲. به تنهایی.
۲. به تنهایی.
کلمات دیگر: