کلمه جو
صفحه اصلی

داستانکهای خودمانی

پیشنهاد کاربران

Ahmad Lotfi:
"دیدن دفتر خاطرات"
نویسنده: احمدلطفی - مدرس دانشگاه

براتعلی بعد از ۲۷ سال دفتر خاطرات دوران تربیت معلمش را ورق زد، بعد هم اکثر نکات و نوشته های آن را با دقت مطالعه نمود، در آن شب به یاد خاطرات دوران تحصیلش افتاده بود. وی حال عجیبی داشت، بسیارمتاءثر و متاءلم بود.
براتعلی با خودش زمزمه کرد، پریشان خاطری و جهل دو عامل عمده، از ویژگی های شخصیتی اش می باشند،
که بعد از سالها بر روی دوشش سنگینی می کنند ، و او سالهاست که آنها را یدک می کشد.
براتعلی باخودش فکر می کرد و روح و روانش بسیار آشفته بود ، وی زیر لب شکوه اش را از دنیا آغاز کرد، وگفت؛
" ای دنیای دون چه می شد، که ما نیز جزو اصحاب هنر به حساب می آمدیم، و ازهنر و ادب و اخلاق و فلسفه و شعر و کمالات انسانی ماهم بهره ای نصیبمان می شد؟ وچه می شد، مرا غافل نمی کردی، تا بر مشکلات مادی و مالی و اجتماعی غلبه پیدا می کردم ؟ و چه می شدکانون گرم خانواده ام را علم و معرفت و رفع نیازهایشان گرمتر می کردم؟ "
براتعلی در آن شب خیلی از آرزوهایش را بر زبان جاری ساخت. دوباره آهی از ته دل کشید و گفت؛ زمانِ رفته برنمی گردد، کاش این دم مانده از عمر را غنیمت بشمارم ، وگرنه کلاهم پسِ معرکه است. دنیا همین است چشم ببندی غفلت ترا اسیر کرده است، مثل خود او که گذر عمر را بسان خیالی و خوابی بر او گذشته است و از دانایی و کمال بی بهره است. زمان را کشته و از آن بهره ا ی حقیقی برای خویش و دنیای دیگرش نیاندوخته است. .
براتعلی بعد از کلنجار زیادی که باخود رفت ، نهایت تصمیم گرفت در باقیمانده ی عمرَش غفلت زدایی کند.

و بیشتر از ذات باری تعالی کمک بگیرد و عمل صالح انجام دهد.
الا ای دل توکوشش کن به راهش
تا تو یابی کامرواریی با وصالش


"خامی و خجلت زدگی"
نگارش: احمد لطفی - مدرس دانشگاه

سالها زندگی کرده بود ، دائم عجله داشت، و استرسی در ذاتش نهادینه شده بود. گاه جدی بود و گاه بی مسئولیت به چشم می آمد. علیمراد یک روز درحال قدم زدن بود تراکتور ی در نزدیک جاده خیلی آشغال دیوار کهنه بر زمین ریخت. علیمراد بلافاصله به دیدن آن ضایعات ساختمانی رفت . وقتی که دقت کرد، دید که لابلای آشغالها و ضایعات آجر زیادی وجود دارد. به همین خاطر دست به کار شد، تا آجرها را از آشغالها جدا کند. همین کار را کرد، و در بیست دقیقه فعالیت حدود پنجاه آجر را جدا کرد در این میان زن همسایه، صدا زد علیمراد این آشغالها و آجرها را شوهر کارگر من فرستاده، شما داری آنها را جدا می کنی، علیمراد خجالت شد و از نفس سرکش و روح شتابان و سیرت هولناک خویش احساس انزجار نمود. فوری معذرت خواست، و آجرها را رها کرد و به منزلش رفت. وی ضمن خجلت زدگی، از عجولی و بی ملاحظه گی و بی دقتی در رفتار ش، خود را سرزنش نمود. انسان خوبه دنیاطلب و حریص نباشد.

" شبانهای شهر"


نگارنده: احمد لطفی - مدرس دانشگاه
شهر معمولا" جای دامداری سنتی نیست . ولی شهرهای کوچک از این قاعده مستثناء هستند . انها حق دارند در فضای بین خانه خودشان و همسایه آلونک ببندند . چادر و خیمه برزنتی برپا کنند سگهایی را در همان مسیر استقرار دامهایشان مستقر کنند شب تا صبح سگها پارس کنند، برای آنها فرق نمی کند که همسایه برنجد و ناراحت شود یا نه . آنها فکر منافع خود را دارند. خر و گاو هم به دامهایشان اضافه کرده اند. گاه صدای دلخراش الاغ و حمار آنها از بالای تپه و جایگاه استقرار گله چنان است که هر فردی را به واکنش منفی و غر و لند ونفرین و گاه دشنامی وا می دارد. مالیاتی که بر آنها مترتب نیست دواجات و دکتر دام هم در خدمتشان است ، حالا شورای شهر ، و شهرداری و بهداشت و محیط زیست هرچه می خواهد ناله سر دهند که اینجا شهراست، و باید به شهر رسیدگی کرد. و این بساط دامداری و فضولات آنها و سگها و خر و گاوشان را باید دور ازشهر بگسترانند . تا ریزگرد این فضولات حیوانی مردم شهر و همسایگان شبانها را به امراض مختلف از جمله سرطان آلوده نکند. البته شبانهای این شهر قوی تر و پوست کلفت تر از این حرفها هستند که با توصیه های خیر خواهانه اقدامی انسانی انجام دهند. باید مشکل را پیش فرماندار برد ، شاید وی کاری بکند. شبانها ی شهر را باید مدال داد چون در دق مرگ کردن شهروندان و همسایگان و آلوده نمودن محیط زیست و نابودی همنوعان دست توانایی دارند. با این روش جمعیت را کاهش می دهند و نان خوری را کمتر می نمایند. البته دل می خواهد که حیات خود را در مرگ و مریضی و ناتوانی و خواری دیگران جستجو کرد.


"داستان همسایه"
بعد از باز نشستگی با هزار بدبختی در حاشیه ی شهر منزلی و سرپناهی برای خودم و فرزندانم در کوهپایه ای بر پا کرده بودم. چشمتان روز بد نبیند . همسایه ها به انحاء مختلف ما را اذیت می کردند اگر درختی غرس می کردم تا جوانه می زد بز و گوسفند همسایه آنها را می خوردند یکروز که زن همسایه در بالای تپه با همسرم سخن می گفت در خت توت کوچک سی یا سی و پنج سانتیمتری ای که بارها گوسفندها هم حسابی به او لطمه زده بود، آن زن حرف می زد و با یک دست قصد ریشه کن کردن درخت را داشت بلاخره آن قدر درختها را با گوسفندانشان قلع و قمع کردند که از درختان ضلع شمالی منزلم دل کندم و آنها هم در نابودی آن درختان بی زبان نهایت جفا و ظلم را کردند ، تا برای همیشه آن درختان زیتون و توت و انار رنگ تداوم حیات به خودشان ندیدند.

همسایه ی دامدار
در شهرهای کوچک ، ساکنان و شهروندان با مشکلات فراوان روبروهستند . برخی از مردم چنین شهرهایی در منزل دامداری راه انداخته اند، وگاه از فضای حاشیه ی شهر و منزلش آغل دامهایشان را برقرار می کنند، در این گیرو دار و زندگی پر هیاهو، چشمتان روز بد نبیند و گوشتان صدای بد نشنود . این دامدارها سگهایی را برای نگهبانی گله به زنجیر کشده، و برخی هم بطور آزاد شب و روز صدای واق واقشان همسایه ها را آزار می دهد . گذشته از آلودگی صوتی، توسط سگها، و خر ها و گاه گوسفندها، بوی بد کود و پهن آنها همسایه ها را آزار می دهد. همسایه ها هرچه فریاد الامان از دست همسایه دامدار سر می دهند صدایشان به جایی نمی رسد. بیچا ره چنان مردمی که همسایه دامدار دارند. شکایت را بطور شفاهی و خواهش و تمنا راه به جایی نبرده، و این حکایت و رنج کشیدن از دست همسایه ی دامدار حالا حالاها ادامه دارد.

" جنگ دُم شرّان، یا جنگ فرخشه و کرمشه"


نویسنده: احمد لطفی - مدرس دانشگاه


در اواخر قاجاریه، فصل پائیز، که طوایف و تیره های ایل سلسله ، مانند گذشته ، به قشلاق ، یعنی از پلدختر و ماژین تا وریون محله ( رومشکان ) و دره شهر ( سیمره ) به صورت دستجات و تیره و طوایف پخش شده بودند، زیرا این طوایف بین الشتر و خاوه و مناطق مذکور ییلاق و قشلاق می کردند . فرخشه ها هم چادرهایشان در آن طرف رودخانه سیمره یعنی" وریون مه له" برپا کرده بودند، و بنابر قول مرحوم حاج احمد پالیزبان تاریبخش کولیوند، که داستان نزاع بین فرخشه و کرمشه را برای کربلایی علی آقا محمدیان قیاسوند توضیح داده بود، نگارنده طی مصاحبه ای که با علی آقا محمدیان داشته است ، علل نزاع و ماجرای درگیری را برمبنای نقل قول این بزرگواران و سایر معمرین که قبلا" مصاحبه کرده ، دراین نوشته تنظیم شده است.
در غرب نهر سیکان فرخشه ها چادرهای خود را برپا کرده بودند ، از قضا خانواده عروس در شرق رودخانه سیکان ساکن بودند و قرار بود عروس را به همراه سواران فرخشه به غرب رودخانه که مراسم در آنجا بود ، ببرند در این حین که سواران به رسم شادی سوارکاری و تیر اندازی می کنند چند تا از گوسفندان تیره کرمشه را می کُشند، و عروس خود را از سیاه چادرهای کرمشه عبور می دهند و به سیاه چادرهایشان می برند.
کرمشه ها وقتی می فهمند چند تا از گوسفندهایشان به دست سوارکاران فرخشه کشته شده اند ، فرد پیرمرد و موجه ای را از یکی از دودمان ها و گویا فردی از تیره ی مسگر رابه سمت فرخشه ها می فرستند و می گویند ؛ به آنها بگو ناراحت نشوید که تفنگچی هایتان در مراسم قیقاچ و عروس بران ، چند گوسفند کشته شده است. ما ناراحت نیستیم ، چون این اتفاق در مراسم شادمانی واقع شده است. فرد قاصد شیطان بر ذهن و فکر اوغلبه می کند و به فرخشه ها می گوید کرمشه ها گفته اند فردا جنگ است کشته شدن گوسفندهای ما بی تقاص نمی ماند . وقتی برمی گردد ، وسط کلاه خود را سوراخ می کند، و پائین سطره اش را از پشت پاره می کند ، وبه کرمشه ها می گوید ، آنها اسلحه آماده کرده اند و گفته اند حیف که قاصدی وگرنه شما اولین قربانی این جنگ خواهی بود . البته مصاحبه های قبلی حکایت از این دارد قاصد را ابتدا فرخشه ها برای عذر خواهی از کرمشه ها که گوسفندانشان کشته شده بودند، فرد مذکور را می فرستند، اما وی با فتنه گری بین دو تیره را به هم می زند و فردای آن روز جنگ اتفاق می افتد، و چند نفر از طرفین کشته می شود، و تعدادی هم زخمی می شوند. در این جنگ رحیم کاظمی برادر محمدکاظمی، و عموی مرتضی کاظمی قیاسوند، که دربین نورمحمدی های کولیوند بوده است و برای میانجیگری در این جنگ حضور داشته است، کشته می شود . کولیوندها ی نورمحمدی، برای این که خویشاوندیشان با قیاسوندها به هم نخورد ، دختری به محم پسر خانکه قیاسوند که گویا مجرد بوده می دهند ، و ازاین دختر مرتضی و درویش کاظمی برجای می ماند. جناب کدخدا مرتضی کاظمی تا آخر به کولیوندها احترام می گذاشت و آنها را دایی های خود می دانست.
بعد از چندسال بین کرمشه ها و فرخشه ها مراسم خون بس برقرار شد، و قاتلان دخترهایی را به عقد صاحبان دم در آوردند ، و صلح و برادری دربین دوتیره ی فرخشه و کرمشه برقرار گردید. در این درگیری تعداد دودمان خیرکه ( خیرالله ) کم بوده، صاحبان قلعه ی زینل کلانتر که خواهر زاده ی فرخشه بوده اند اسلحه در اختیار دایی هایشان قرار می دهند، و شولاها ها و هابیلها هم در این جنگ برادری شرکت می کنند، وتوازن قوا در جنگ ایجاد می گردد . چنان جنگ سختی بوده، که میانجیگران با قرآن بدست گرفتن، و آوردن سادات ، این جنگ را با وجود تلفات سنگین و زخمی شدن برخی از جنگجویان، بلاخره فیصله و پایان می پذیرد.
______________
دُم شرّان: نام منطقه و درّه ای است بین روستای اسلام آباد سفلی یا ( روستای سرپل سیکان و یا روستای کرمشه ) ، و روستای قلعه تسمه است که جنگی طایفه ای بین دوطایفه ی برادر ، یعنی فرخشه و کرمشه واقع شده است.

حسرترفت
یکی را می شناسم در حسرت گرفتن مدرک دکترا سالهاست به خود می پیچد نه پول زیادی دارد ، که در یک دانشگاه با هزینه ی شخصی درس بخواند، و نه خودش آنقدر زرنگ است که بدون هزینه ی گزاف قبول شود. همواره با خود می گوید این آرزو را به گور خواهد برد تا در یکی از موقعیتها اعلام شد قبلا" امتحان دادی قبول شدی چر دانشگاه نمی آیی ، ثبت نام نمی کنی ، تا در سر کلاس مشغول درس خواندن شوی،
وقتی این خبر را شنید مثل گل شکقته شد و مانند ماهی در آب جاری جانی دوباره گرفت. وی به سرعت خبر را به اطلاع اعضای خانوده اش رسانید. آن اوقات ازلاک حسرت بیرون آمد و شادمانی به قامتش جانی دوباره بخشید. با خود می گفت حسرت رفت و شادی آمد

" کینه های نهفته در ذات آغا محمد خان قاجار"
بعد از شکست محمد حسن خان قاجار رئیس ایل اشاقه باش، آغا محمد خان قاجار به اسارت زندیه در آمدند، برخی معتقدند ؛ به علت سخن شجاعانه ی محمد حسن خان به دایه و پرستارش در دربار عادلشاه ، بعد از ترکیدن دیگ گلابگیر که همه ی بچه های خوانین ترسیدند و به دایه های خویش مراجعه کردند، وی در پاسخ دایه اش گفت" " کسی که می خواهد پادشاه آینده ی ایران شود ، از ترکیدن یک دیگ نمی ترسد. "
برخی هم معتقدند ؛ آقا محمد خان بعد از مرگ پدرش بدست یکی از سرداران زند، به لشگر وی حمله کرد، ضمن خساراتی بر آنها دختر آن سردار را می رباید . سردار زند به ایل اشاقه باش حمله کرد و آقا محمد خان را زنده گرفتند و نهایت آخته اش کردند، چهره اش بسان پیر زنها شد ، و در دربار کریمخان مواجب داشت و در شیراز درس می خواند و مطالعه می کرد، نهایت در بار گرچه فن و فوت حکومتداری می آموخت اما کینه ی کریمخان و خاندان زند را در سینه پرورش می داد، و گاه قالیهای گران قیمت دربار را پاره می کرد، نهایت بعداز مرگ کریمخان به شمال رفت وخود را برای جنگ با اعقاب کریمخان آماده نمود . وی بلاخره بر جوان خوش سیمای زند ، یعنی لطفعلی خان زند پیروز شد، این ترک مغولی با عقده هایی که در روح مریضش داشت ضمن پایمال کردن عزت و غرور آخرین پادشاه زند ، آن جوان رعنا را کور کرد، از آنجا که مردم واقعا" هوادار دلاوریها و رشادتهای لطفعلی خان زند بودند خواجه تاجدار ایشان را در سال ۱۲۰۹ قمری به وضع فجیعی کشت این جوان رعنا قربانی کینه های نهفته ی آغا محمد خان قاجار گردید . خواجه تاجدار خسرو پسر لطفعلی خان را آخته کرد، و استخوانهای کریمخان زند را در زیر پله خهای عمارتش قرار داد و زندیه و آزادگان ایران را با چنین اعمالی تحقیر و روحیه ی آنها را خدشه دار نمود. خواجه تاجدار ظالمی دانا بود، که ستمهایش ریشه در عقده ها و کینه هایش داشت.

در دهه ی چهل شمسی ، مردم آبادیهای سیمره دارای ساختمان گِلی شده بودند، رسم بر این بود درشب عید آش ( پلو ) برنج درست می کردند دختران و پسرهای کوچک هم غروب دربین مزارع گندم و تپه های اطراف ده می رفتند و سبزه و گل می آوردند . یادش به خیر شب عید و روز عید چه شادمانی ای داشتند. مردم گرچه فقیر بودند ، ولی محبت و عاطفه و آرامش خیال داشتند . مردم هر روستا تا حدودی درغم و شادی همدیگر شریک بودند آنها که ماست و یا مواد غذایی و یا غذای خوبی داشتند، به همسایگان و گاه به فقیر ترهای روستا مدد و یاری می رساندند.

مردی گوژپشت، گوسفند های خودش و بچه هایش را می چراند، مدام از بچه هایش بد می گفت، و غر ولند می کرد من فردا بمیرم این گله ی بزرگ به آنها به ارث می رسد چرابعد از ظهرها نمی آیند کمکم بدهند حداقل نان و چای برایم بیاورند، مرد گوژ پشت حرفهای خوبی می زد، وی می گفت؛ تا حرکت نکنی ، و زحمت نکشی، کسی پیشرفت نمی کند. آدم باید اهل تلاش باشد. وی اعلام کرد من مثل فلانی دست و پاچُلفت نیستم، برای پسرهایم زن گرفتم، و همه هم ماشین دارند. وی الان با شوق زندگی می کنم. و از کودکی تا الان با کار و تلاش زندگی می کنم و وضع مالی خوبی هم دارم.

"چراغ شما از این به بعد روشن می شود"
سالها پیش در دوران کشاورزی و دامداری ، فردی می خواست گاو بخرد، از قضا دریکی از آبادیهای لک زبان فردی گاوش مریض حال بود و قصد فروختنش را داشت. ازقضا خریدار آمد ، که گاو را بخرد. صاحب گاو این گاو من است ببین اگر پسندیدی بخر ، مرد خریدار نگاهی به هیکل گاو کرد و گاو را پسندید، و خرید . در موقع خدا حافظی ، گفت چطور گاوی است . ؟ صاحب گاو گفت به خدا از امروز من چراغ فانوسم شبها خاموش است ولی چراغ شما روشن خواهد بود . مرد خریدار خیال کرد که یک معامله ی مناسب انجام داده است بعد از انکه گاو را به منزلش برد گاو روز به روز لاغر و ضعیف و ناتوان می شد هرشب هم به اوسرکشی می کرد تا بلاخره گاو مُرد. با ناراحتی به فروشنده ی گاو مراجعه کرد . و گفت چرا عیب گاو را به من نگفتی؟ فروشنده اعلام کرد ، من گفتم باید هرشب چراغ روشن کنی و به او سر بزنی یعنی مریض حال استت اما شما متوجه نشدی و خیال کردی گاو سالم و معامله ی خوب و مناسبی انجام داده ای . با خوشحالی رفتی. پس خودت مقصر هستی.


خانواده ی نوازنده رمز تولید پول را کشف کرده بودند آنها از هر راهی به پول که می رسیدند خوشحال بودند . و همین باعث شده که به عنوان وزنه ای در محل خود را به حساب می آوردند. گاه با همسایه و بچه هایشان بد رفتاری می کردند. چون وضع اقتصادیشان بهتر شده بود از قاعده و قانون تبعیت نمی کردند.

کاش تصمیم درست می گرفتم
خانواده ی فقیری در یک شهر کوچک زندگی می کردند، تعداد بچه ها کمتر ازدوجین بود، مرد خانه شغلی ثابت داشت، ولی زنش خانه داربودند. یکی از دخترهای این خانواده وارد دانشگاه شدند. مشعول درس خواندن بودند که از طریق دوستش یا از طریق رایانه با پسرکی بی سر و پا و تنبل آشنا می شود. وی از بس زبان باز و شیاد بودند که مخ دختر دانشجو را تریت کرده بود. چون خود از ادب و دیانت واقعی بی بهره بودند، به همین دلیل خانواده ی سریشش را به خواستگاری فرستادند. هرچه ناصحان و والدین دختر گفتند این راه و این تصمیم اشتباه است . اما دختر می گفت خانواده این پسر بسیار خوبند پسر شان هم شایسته و اهل کار است. به شکل تحمیلی نظر والدینش را جلب کرد. به سرعت عروسی صورت گرفت. با ازدواج کردن آنها، پسر تغییر کرد و روز به روز همسرش را کتک میزد ، و می گفت پول از والدینت بگیر و ده هابهانه تا این که کار به خشونت کشید.
بعد از چند سال از هم جدا شدند و دوطفل را به ذلت مبتلا کردند. کاش . . . . آدمی تصمیم درست می گرفت تا سرنوشت خود را خراب نمی کرد. کاش. . .

Rashid Vaghef:
توضیح یک ضرب المثل
گاهی انسان نمی تواند ، حرف خودش را مستقیم بیان نماید. ، به همین خاطر با کنایه و ضرب المثل سخن خویش را به جامعه القاء کرده اند. نقش تاءهل، و سن برای مردان و زنان، از قدیم دارای اهمیت بوده است. انسان متاءهل درجامعه کسب اعتبار و اعتماد می کرده است. به عبارت دیگر جامعه روی سخن آنها حساب ویژه باز می کرده است. در فعالیتهای اجتماعی و نقش آفرینی در خدمت رسانی و مسئولیت پذیری و نماینده شدن در امورسیاسی ، فرد متاءهل نسبت به فرد مجرد ، در یک جامعه ی مدنی و طبیعی شانس بیشتری برای انتخاب شدن دارند. اگر مسئولی یا بزرگی در جامعه متاهل نباشد و حتی فرزند هم نداشته باشد، و به کار مردم رسیدگی نکند ، مردم زیرک درباره ی چنان افراد مجردی می گویند؛
دَسِم و دامان شخصی بِیَن گیر
بی رو بی فرزن بی خدا و بی پیر

یعنی؛
[مشکلم] و گرفتاریم بدست فردی افتاده، که زن و فرزند ندارد، از همه بدتر به خدا و پیر و پیغمبر هم ایمان ندارد.
این ضرب المثل هشداری برای دولتمردان است، که افراد متاءهل و متعهد و متخصص و با تجربه را در امور سیاسی و اجتماعی و قضایی و. . . گزینش نمایند تا با کسب اخذ آراء ، نماینده و یا برمسند ی سیاسی و فرهنگی و اجتماعی و مذهبی و دینی و اقتصادی و . . . . تکیه زند. هروقت در تعیین نمایندگان مجلس و نمایندگان شهر و روستا از چنین افرادی با ویژگی های یک انسان متوازن و متعادل و متواضع و متاءهل و متخصص و متعهد استفاده شد. جامعه به سعادت و کمال و پیشرفتِ لازم دست پیدا می کند.

انا لله و انا الیه راجعون



شادروان دکتر مهدی طالب ( متولد سال ۱۳۲۴ شمسی - متوفیبه سال ۱۳۹۹ شمسی )

گرچه از هر ماتمی خیزد غمی
فرق دارد ماتمی تا ماتمی
از فراقِ فقدان یک مرد بزرگ
عالمی گرید به مرگ آدمی
عالمی افسرده است و سوکوار
چون بمیرد برگزیده عالمی
لا جرم در مرگ مردان بزرگ
گفت باید:�ای دریغا عالمی!�

خبر مرگ استاد فرزانه و دانشمند فرهیخته و شخصیت ممتاز دانشکده ی علوم اجتماعیِ دانشگاه تهران شاد روان دکتر مهدی طالب را از فضای مجازی مطلع شدم. این عروج ملکوتی را به تمام دانشگاهیان و اساتید دانشگاه تهران و دانشجویان و شاگردان آن استاد فقید و خانواده وخاندان و بستگانش صمیمانه تسلیت عرض می کنم. از خداوند منّان برایش علو درجات ، مغفرت ، و رحمت واسعه ی الهی را مسئلت می نمایم.
زنده یاد از اساتید برجسته ی علوم اجتماعی بودند، که نگارنده چهار سال در دانشکده ی علوم اجتماعی دانشگاه تهران افتخار شاگردیش را داشته ام. ایشان انسانی با وقار و در رشته ی خویش بسیار توانمند و با اخلاق و مهربان بودند. بسیار خودمانی ، در عین حال با صلابت و مستحکم بودند. روش تدریسش شیوا و همه فهم بود. پایان نامه ی مقطع کارشناسی خود را به وی گذراندم، نگارنده مطالب بسیاری در باره ی همیاری و تعاون از ایشان آموختم.
وی در در روز دوشنبه مورخ ۶ مرداد ماه سال ۱۳۹۹ شمسی، در سن ۷۵ سالگی ندای حق را لبیک گفت ، و به حق پیوست.
روحش شاد و یادش گرامی باد
با احترام: احمد لطفی

نوازنده
دنیای امروز فقر موجب شده است، که افراد جوان و میانسال برای بدست آوردن شغلی ولو با در آمد کم راهی هر شهر و دیاری شوند.
یارمراد بیژنی جوانی بلند بالا، و لاغر اندام بود که دیپلم کار دانش را در شهرش به پایان رسانده بودد. از مادرش درخواست کرد، تا از پدرش پولی برایش بگیرد و به او بدهد، تا به پایتخت برود، شاید در آن شهر بزرگ حرفه ای یاد بگیرد. ( ادامه دارد )

به شهری بزرگ رفت و یکی از سازها ی رایج زمانه را آموخت. بعد از یکسال به شهرش آمد، ابتدا خانواده اش دلخور بودند که این چه تخصصی است اما وقتی از قبال آن پول پارو می کرد مورد تشویق خانواده و اقوام واقع شد.

سلام جناب لطفی اینجانب مصطفی حیاتی از طایفه کرمشه نوه کیماس خان کولیوند میخواهم در مورد اجدادم بیشتر بدانم ممنون

اطلاعاتم در باره ی طایفه ی کرمشه زیاد نیست، اما همین اندازه که کرمشه یکی از طوایف کولیوند محسوب می شود. آنها در سیمره تعداد قابل توجهی هستند و مردم باهوش و زیرکی می باشند. شما الان کجا تشریف دارید؟ در سیمره یا الشتر؟

با سلام دو تا پسر کرمشه حمه و میمه در چمکبود آبدانان و شهر آبدانان زندگی میکنند.

گذشت ایام
زیرکی می گفت؛ زندگی ناهمگون و همراهی با افراد غیر متمدن که درشهرها ساکن شده اند، بسیار غم انگیز و زجر آور است. چنین خانواده هایی که از ابتدایی ترین قواعد زندگی شهری بی بهره هستند. چنین خانواده هایی؛
- خیابان را آلوده به انواع زباله می کنند.
- دروسط خیابان پاتوق و دورهمی ایجاد می کنند.
- به فرزندانشان امور جامعه پذیری را آموزش نمی دهند.
- مجالس غیبتشان برپاست.
- در امور شهری هیچ گونه مسئولیتی را عهده دار نیستند، و خدمتی به نفع حقوق شهروندی ارائه نمی نمایند.
- افکار متحجر و رفتارشان غیر مدنی است.
- این نوع خانواده ها پرخاشگر ، فضول باشی واهل مطالعه نیستند.
- این خانواده ها نسبت به جامعه و خانواده های همجوارشان رفتاری بد، داشته، و با اخلاق نامتعادل موجب گسترش بد آموزی هستند


کلمات دیگر: