کلمه جو
صفحه اصلی

قلیف

لغت نامه دهخدا

قلیف. [ ق َ ] ( ع اِ ) خم که گل از سرش برداشته باشند. || خنور خرما و غلاف آن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). جای خرما. ( مهذب الاسماء ). قلیفه بهمین معنی است. ج ، قُلُف. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || میوه خشک. || خرمای دریائی که پوست آن کنده شود. || مایقلف من الخبز؛ ای یقشر. ( اقرب الموارد ).

قلیف. [ ق ِل ْ ی َ ] ( ع ص ) شترماده بزرگ اندام. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ).

قلیف . [ ق َ ] (ع اِ) خم که گل از سرش برداشته باشند. || خنور خرما و غلاف آن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). جای خرما. (مهذب الاسماء). قلیفه بهمین معنی است . ج ، قُلُف . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || میوه ٔ خشک . || خرمای دریائی که پوست آن کنده شود. || مایقلف من الخبز؛ ای یقشر. (اقرب الموارد).


قلیف . [ ق ِل ْ ی َ ] (ع ص ) شترماده ٔ بزرگ اندام . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).


دانشنامه عمومی

قِلِیْف:(gheleyf) در گویش گنابادی یعنی دیگ، دیگ بزرگی که برای پخت غذا روی آتش استفاده م یشده و رنگش به همین خاطر سیاه می شده است.


گویش مازنی

/ghalif/ قابلمه مسی در دار – دیگ در دار کوچک

قابلمه مسی در دار – دیگ در دار کوچک


واژه نامه بختیاریکا

( قِلیف ) غلاف؛ نیام؛ جلد؛ پورند؛ پوسته ای که آلت تناسلی حیوانات در آن قرار میگیرد.
( قِلیف ) کلاف؛ پورند؛ نیام

پیشنهاد کاربران

من بچه یکی از روستاهای استان مازندران هستم که از ۳۰ سال پیش جزو استان سمنان و شهرستان دامغان شده است به اسم روستای ییلاقی. اگره در گویش محلی ما. قلیف به دیگ. یا. قابلمه گفته میشود. از روستای گیو از توابع بیرجند هم این اصتلاح رو بکار میگیرند


کلمات دیگر: