شکفتن
فارسی به انگلیسی
to open, to cheer up, to smile
bloom, blossom, burst, flourish, germinate, sprout
فارسی به عربی
ازدهار
مترادف و متضاد
قطع کردن، ترکیدن، منفجر کردن، شکفتن، از هم پاشیدن
گشودن، روشن شدن، شکفتن، باز کردن، گشادن، افتتاح کردن، اشکار ساختن، باز شدن، اشکار کردن، بسط دادن
نشو و نما کردن، شکفتن، گل کردن، رشد کردن، زینت کاری کردن، برومند شدن، اباد شدن
ترکیدن، شکفتن، دهن باز کردن
شکفتن، خندان بودن، لبخند زدن
فرهنگ فارسی
ازهم بازشدن، با شدن غنچه گل، واشدن لبهاباخنده
( شکفت شکفد خواهد شکفت - شکفنده شکفته ) ۱ - وا شدن غنچه گل و مانند آن . ۲ - خندان شدن تبسم کردن .
نگریستن با تعجب یا آشفته گردیدن .
( شکفت شکفد خواهد شکفت - شکفنده شکفته ) ۱ - وا شدن غنچه گل و مانند آن . ۲ - خندان شدن تبسم کردن .
نگریستن با تعجب یا آشفته گردیدن .
فرهنگ معین
(ش کُ تَ ) [ په . ] (مص ل . ) ۱ - باز شدن غنچة گل و مانند آن . ۲ - خندان شدن .
لغت نامه دهخدا
شکفتن. [ ش ِ ک َت َ ] ( مص ) شکافتن. کافتن. شکافته شدن. ( ناظم الاطباء ). || شکفته شدن. خندان گشتن :
گل روی آن ترک چینی شکفت
شمال آمد و راه میخانه رفت.
شکفتن. [ ش ِ ک ِ ت َ ] ( مص ) نگریستن با تعجب. || شگفت نمودن. متعجب شدن. حیران شدن. شگفتن. ( ناظم الاطباء ). تعجب نمودن. ( برهان ). || آشفته گردیدن. ( ناظم الاطباء ).
شکفتن. [ ش ِ ک ُ ت َ ] ( مص ) واشدن غنچه گل. ( برهان ). خندیدن گل. خندان شدن گل. واشدن. گشادن. شکفته شدن. ( ناظم الاطباء ). بشکفیدن. بازشدن غنچه. به حد گل رسیدن غنچه. صورت برگها گرفتن شکوفه. بازشدن. انفغار. ابتزال. مثل این است که این فعل و شکافتن یکی است چه هر دو بمعنی بازشدن است ، یعنی از یکدیگر جدا شدن. یک مصدر بیشتر ندارد. ( یادداشت مؤلف ). گشوده شدن غنچه. ( غیاث ): تفتح ؛ شکفتن گل. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( المصادر زوزنی ) ( از منتهی الارب ). تفرج ؛ شکفتن شکوفه. ( از منتهی الارب ). فغم ، تفغم ، فغوم ؛ شکفتن گل. ( از منتهی الارب ) :
شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی
ز پیش لاله به کف بر نهاده به زیغال.
بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین.
آن ز عنبر برد بوی و این ز گوهر برد رنگ.
بگریی بی دیدگان و باز خندی بی دهن.
چون درزده به آب معصفر غلاله ها.
ز بن برکنده بیخ خار عصیان.
مر ترا باغ بهاری به چه کارستی.
تا به باغ بدیهه گل بشکفت.
دو نوبهار کز آن عقل و طبع یافت نوا.
ندید خواب شکفتن چو غنچه تصویر.
گل روی آن ترک چینی شکفت
شمال آمد و راه میخانه رفت.
نظامی.
|| خم کردن. کج کردن. || تافتن. تاب دادن. || ناهموار کردن. || صبر و تحمل کردن. شکیبایی نمودن. ( ناظم الاطباء ).شکفتن. [ ش ِ ک ِ ت َ ] ( مص ) نگریستن با تعجب. || شگفت نمودن. متعجب شدن. حیران شدن. شگفتن. ( ناظم الاطباء ). تعجب نمودن. ( برهان ). || آشفته گردیدن. ( ناظم الاطباء ).
شکفتن. [ ش ِ ک ُ ت َ ] ( مص ) واشدن غنچه گل. ( برهان ). خندیدن گل. خندان شدن گل. واشدن. گشادن. شکفته شدن. ( ناظم الاطباء ). بشکفیدن. بازشدن غنچه. به حد گل رسیدن غنچه. صورت برگها گرفتن شکوفه. بازشدن. انفغار. ابتزال. مثل این است که این فعل و شکافتن یکی است چه هر دو بمعنی بازشدن است ، یعنی از یکدیگر جدا شدن. یک مصدر بیشتر ندارد. ( یادداشت مؤلف ). گشوده شدن غنچه. ( غیاث ): تفتح ؛ شکفتن گل. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( المصادر زوزنی ) ( از منتهی الارب ). تفرج ؛ شکفتن شکوفه. ( از منتهی الارب ). فغم ، تفغم ، فغوم ؛ شکفتن گل. ( از منتهی الارب ) :
شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی
ز پیش لاله به کف بر نهاده به زیغال.
رودکی.
حاسدم بر من همی پیشی کند این زو خطاست بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین.
منوچهری.
گل شکفت و لاله بنمود از نقاب سرخ روی آن ز عنبر برد بوی و این ز گوهر برد رنگ.
منوچهری.
بشکفی بی نوبهار و پژمری بی مهرگان بگریی بی دیدگان و باز خندی بی دهن.
منوچهری.
تا گرد دشتها همه بشکفت لاله هاچون درزده به آب معصفر غلاله ها.
منوچهری.
به باغ دین از او سوسن شکفته ز بن برکنده بیخ خار عصیان.
ناصرخسرو.
گر گل حکمت برجان تو بشکفتی مر ترا باغ بهاری به چه کارستی.
ناصرخسرو.
حیرتم بر بدیهه خار نهادتا به باغ بدیهه گل بشکفت.
ناصرخسرو.
بهار عام شکفت و بهار خاص رسیددو نوبهار کز آن عقل و طبع یافت نوا.
خاقانی.
دلی که بال و پری در هوای خاک بزدندید خواب شکفتن چو غنچه تصویر.
خاقانی.
شکفتن . [ ش ِ ک َت َ ] (مص ) شکافتن . کافتن . شکافته شدن . (ناظم الاطباء). || شکفته شدن . خندان گشتن :
گل روی آن ترک چینی شکفت
شمال آمد و راه میخانه رفت .
|| خم کردن . کج کردن . || تافتن . تاب دادن . || ناهموار کردن . || صبر و تحمل کردن . شکیبایی نمودن . (ناظم الاطباء).
گل روی آن ترک چینی شکفت
شمال آمد و راه میخانه رفت .
نظامی .
|| خم کردن . کج کردن . || تافتن . تاب دادن . || ناهموار کردن . || صبر و تحمل کردن . شکیبایی نمودن . (ناظم الاطباء).
شکفتن . [ ش ِ ک ِ ت َ ] (مص ) نگریستن با تعجب . || شگفت نمودن . متعجب شدن . حیران شدن . شگفتن . (ناظم الاطباء). تعجب نمودن . (برهان ). || آشفته گردیدن . (ناظم الاطباء).
شکفتن . [ ش ِ ک ُ ت َ ] (مص ) واشدن غنچه ٔ گل . (برهان ). خندیدن گل . خندان شدن گل . واشدن . گشادن . شکفته شدن . (ناظم الاطباء). بشکفیدن . بازشدن غنچه . به حد گل رسیدن غنچه . صورت برگها گرفتن شکوفه . بازشدن . انفغار. ابتزال . مثل این است که این فعل و شکافتن یکی است چه هر دو بمعنی بازشدن است ، یعنی از یکدیگر جدا شدن . یک مصدر بیشتر ندارد. (یادداشت مؤلف ). گشوده شدن غنچه . (غیاث ): تفتح ؛ شکفتن گل . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ) (از منتهی الارب ). تفرج ؛ شکفتن شکوفه . (از منتهی الارب ). فغم ، تفغم ، فغوم ؛ شکفتن گل . (از منتهی الارب ) :
شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی
ز پیش لاله به کف بر نهاده به زیغال .
حاسدم بر من همی پیشی کند این زو خطاست
بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین .
گل شکفت و لاله بنمود از نقاب سرخ روی
آن ز عنبر برد بوی و این ز گوهر برد رنگ .
بشکفی بی نوبهار و پژمری بی مهرگان
بگریی بی دیدگان و باز خندی بی دهن .
تا گرد دشتها همه بشکفت لاله ها
چون درزده به آب معصفر غلاله ها.
به باغ دین از او سوسن شکفته
ز بن برکنده بیخ خار عصیان .
گر گل حکمت برجان تو بشکفتی
مر ترا باغ بهاری به چه کارستی .
حیرتم بر بدیهه خار نهاد
تا به باغ بدیهه گل بشکفت .
بهار عام شکفت و بهار خاص رسید
دو نوبهار کز آن عقل و طبع یافت نوا.
دلی که بال و پری در هوای خاک بزد
ندید خواب شکفتن چو غنچه ٔ تصویر.
ای تازه گلبُنی که شکفتی به ماه روی
با این نسیم خوش ز گلستان کیستی ؟
نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم
که به هنگامه ٔنیسان شدنم نگذارند.
بس شاخ که بشکفد به خرداد
میوه ش نخورند جز به آبان .
عجب نوش شکر پاسخ چنین گفت
که عنبربو گلی در باغ بشکفت .
گرنبودی در جهان امکان گفت
کی توانستی گل معنی شکفت .
دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار.
هزارم درد می باشد که میگویم نهان دارم
لبم با هم نمی آید چو غنچه وقت بشکفتن .
سبزه دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت
بلبل ضرورتست که نوبت دهد به زاغ .
گلبن عیش من آن روز شکفتن گیرد
که تو چون سرو خرامان به چمن بازآیی .
پیرامن نوبهار فضلت
بشکفته هزار گونه ریحان .
یک گل از صد گل عمرش نشکفتست چرا
پشت خم کرد چو پیران معمر نرگس .
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که بسی چون تو درین باغ شکفت .
|| واشدن هر چیز بسته مانندغنچه . (ناظم الاطباء).
- شکفتن تخم ؛ ترکیدن آن مقارن برآمدن جوجه . (یادداشت مؤلف ).
|| مجازاً، شادان شدن . خندان گشتن . عظیم شاد شدن . سخت شادان گشتن . (یادداشت مؤلف ). تبسم کردن . خندان شدن . (ناظم الاطباء). خندان شدن . (برهان ) :
می شکفتم ز طرب زآنکه چو گل بر لب جوی
بر سرم سایه ٔ آن سرو سهی بالا بود.
- برشکفتن ؛ خوش و خندان شدن :
ملک زین حکایت چنان برشکفت
که چیزش ببخشید و چیزش نگفت .
- مثل گل شکفتن یا برشکفتن رخ ؛ آثار مسرتی بسیار در چهره ٔ او پدیدار شدن . (یادداشت مؤلف ). خندان و متبسم شدن چهره :
چو آمد بر او همه بازگفت
رخ نامور همچو گل برشکفت .
|| از هم فروریختن . بازشدن آهک نو که آب بر وی ریزند. بازشدن سنگ آهک پخته چون آب بر او افشانند. (یادداشت مؤلف ). || باز کردن . شکوفانیدن . شکفته کردن . خندانیدن :
روزگارم گلی شکفت از تو
که به عمری چنان نهد خاری .
|| بازکردن . آشکار کردن . فاش ساختن . (از یادداشت مؤلف ) :
که این جام سر شما را شکفت
همه جامهای شما بازگفت .
- برشکفتن ؛ بازکردن . فاش کردن . برگشادن :
پس او نیز یک لخت گفتن گرفت
سر رازها برشکفتن گرفت .
شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی
ز پیش لاله به کف بر نهاده به زیغال .
رودکی .
حاسدم بر من همی پیشی کند این زو خطاست
بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین .
منوچهری .
گل شکفت و لاله بنمود از نقاب سرخ روی
آن ز عنبر برد بوی و این ز گوهر برد رنگ .
منوچهری .
بشکفی بی نوبهار و پژمری بی مهرگان
بگریی بی دیدگان و باز خندی بی دهن .
منوچهری .
تا گرد دشتها همه بشکفت لاله ها
چون درزده به آب معصفر غلاله ها.
منوچهری .
به باغ دین از او سوسن شکفته
ز بن برکنده بیخ خار عصیان .
ناصرخسرو.
گر گل حکمت برجان تو بشکفتی
مر ترا باغ بهاری به چه کارستی .
ناصرخسرو.
حیرتم بر بدیهه خار نهاد
تا به باغ بدیهه گل بشکفت .
ناصرخسرو.
بهار عام شکفت و بهار خاص رسید
دو نوبهار کز آن عقل و طبع یافت نوا.
خاقانی .
دلی که بال و پری در هوای خاک بزد
ندید خواب شکفتن چو غنچه ٔ تصویر.
خاقانی .
ای تازه گلبُنی که شکفتی به ماه روی
با این نسیم خوش ز گلستان کیستی ؟
خاقانی .
نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم
که به هنگامه ٔنیسان شدنم نگذارند.
خاقانی .
بس شاخ که بشکفد به خرداد
میوه ش نخورند جز به آبان .
خاقانی .
عجب نوش شکر پاسخ چنین گفت
که عنبربو گلی در باغ بشکفت .
نظامی .
گرنبودی در جهان امکان گفت
کی توانستی گل معنی شکفت .
عطار.
دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار.
سعدی .
هزارم درد می باشد که میگویم نهان دارم
لبم با هم نمی آید چو غنچه وقت بشکفتن .
سعدی .
سبزه دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت
بلبل ضرورتست که نوبت دهد به زاغ .
سعدی .
گلبن عیش من آن روز شکفتن گیرد
که تو چون سرو خرامان به چمن بازآیی .
سعدی .
پیرامن نوبهار فضلت
بشکفته هزار گونه ریحان .
؟ (از صحاح الفرس ).
یک گل از صد گل عمرش نشکفتست چرا
پشت خم کرد چو پیران معمر نرگس .
سلمان ساوجی .
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که بسی چون تو درین باغ شکفت .
حافظ.
|| واشدن هر چیز بسته مانندغنچه . (ناظم الاطباء).
- شکفتن تخم ؛ ترکیدن آن مقارن برآمدن جوجه . (یادداشت مؤلف ).
|| مجازاً، شادان شدن . خندان گشتن . عظیم شاد شدن . سخت شادان گشتن . (یادداشت مؤلف ). تبسم کردن . خندان شدن . (ناظم الاطباء). خندان شدن . (برهان ) :
می شکفتم ز طرب زآنکه چو گل بر لب جوی
بر سرم سایه ٔ آن سرو سهی بالا بود.
حافظ.
- برشکفتن ؛ خوش و خندان شدن :
ملک زین حکایت چنان برشکفت
که چیزش ببخشید و چیزش نگفت .
سعدی (بوستان ).
- مثل گل شکفتن یا برشکفتن رخ ؛ آثار مسرتی بسیار در چهره ٔ او پدیدار شدن . (یادداشت مؤلف ). خندان و متبسم شدن چهره :
چو آمد بر او همه بازگفت
رخ نامور همچو گل برشکفت .
فردوسی .
|| از هم فروریختن . بازشدن آهک نو که آب بر وی ریزند. بازشدن سنگ آهک پخته چون آب بر او افشانند. (یادداشت مؤلف ). || باز کردن . شکوفانیدن . شکفته کردن . خندانیدن :
روزگارم گلی شکفت از تو
که به عمری چنان نهد خاری .
انوری .
|| بازکردن . آشکار کردن . فاش ساختن . (از یادداشت مؤلف ) :
که این جام سر شما را شکفت
همه جامهای شما بازگفت .
شمسی (یوسف و زلیخا).
- برشکفتن ؛ بازکردن . فاش کردن . برگشادن :
پس او نیز یک لخت گفتن گرفت
سر رازها برشکفتن گرفت .
شمسی (یوسف و زلیخا).
فرهنگ عمید
۱. از هم باز شدن، شکفته شدن.
۲. باز شدن غنچۀ گل یا شکوفۀ درخت.
۳. [مجاز] شاد شدن، خوشحال شدن.
۲. باز شدن غنچۀ گل یا شکوفۀ درخت.
۳. [مجاز] شاد شدن، خوشحال شدن.
واژه نامه بختیاریکا
( شکُفتن ) پُینیدِن
پیشنهاد کاربران
مذلّت
باز شدن ، وقتی گلی باز میشه میگن شکفتن بهش
کلمات دیگر: