مترادف نفر : آدم، تن، شخص، فرد، تعداد
برابر پارسی : تن، سر، کس
individual, person
life, person, single, soul
آدم، تن، شخص، فرد
تعداد
۱. آدم، تن، شخص، فرد
۲. تعداد
(نَ فَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - کس ، فرد. 2 - گروه ، گروه مردم . 3 - واحدی برای شمارش انسان ، شتر و درخت خرما.
(نَ) [ ع . ] (اِمص .) رمیدگی ، دوری .
نفر. [ ن ِ / ن ِ ف ِ/ ن َ ف ِ ] (ع ص ، از اتباع ) عفر نفر؛ خبیث مارد. (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب ). رجوع به عفر شود.
نفر. [ ن َ ف َ ] (اِخ ) نام ایلی است که در اطراف تهران ، ساوه ، زرند و قزوین سکونت دارند. ییلاق افراد این ایل کوههای شمالی البرز و قشلاق ایشان خوار است . رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ص 87 شود.
نفر. [ ن َ ف َ ] (اِخ ) یکی از ایلات خمسه ٔ فارس و مرکب از 3500 خانوار است . تیره های این ایل عبارتند از: باده کی ، تاتم لو، چنگیزی ، دولوخانلو، زمان خانلو، ستارلو، شجرلو، شولی ، طاطم ، جن ، عراقی قادلو، قباد خانلو، قره باخیلو، قیدرلو، لرّ. وجه تسمیه ٔ این ایل به نفر آن است که ریاست آن به شخصی به نام حاجی حسین خان نفر واگذار بوده است و این شخص نفوذی و شهرتی داشته است . رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ص 111 شود.
نفر. [ ن ِف ْ ف َ ] (اِخ ) بلد یا قریه ای است بر نهرالزاس از بلاد فرس ، این را خطیب گفته است و اگر منظورش از بلاد فرس قلمرو قدیم ایرانیان باشد جایز است وگرنه امروزه نفر از نواحی بابل محسوب است و در سرزمین کوفه واقع است . (از معجم البلدان ). رجوع به معجم البلدان شود.
نفر. [ ن ُ ف ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ نفور. رجوع به نفور شود.
نفر. [ ن ُف ْ ف َ ] (ع ص ) زن ترسیده و هراسناک . || غزال رمیده . (ناظم الاطباء).
فرخی .
فرخی .
مولوی .
عنصری .
خاقانی .
مولوی .
مولوی .
مولوی .
واحد شمارش شتر
تن