مترادف نقل مکان : جابجایی، سفر، عزیمت، کوچ
نقل مکان
مترادف نقل مکان : جابجایی، سفر، عزیمت، کوچ
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
تحرک
مترادف و متضاد
اقدام، حرکت، جنبش، تکان، تغییر مکان، نقل مکان، نوبت حرکت یا بازی
جابجایی، سفر، عزیمت، کوچ
فرهنگ فارسی
جابجا شدن . از جائی به جای دیگر رفتن . تغییر مکان و منزل دادن .
لغت نامه دهخدا
نقل مکان. [ ن َ ل ِ م َ ] ( ترکیب اضافی ، اِمص مرکب ) جابه جا شدن. از جائی به جای دیگر رفتن. تغییر مکان و منزل دادن :
دل به خط نقل مکان کرد از آن حلقه زلف
می توان یافت که انداز رهائی دارد.
در سفر با خانه می گردد مسافر رهسپار.
به هر از خود شدنم نقل مکان می گردد.
دل به خط نقل مکان کرد از آن حلقه زلف
می توان یافت که انداز رهائی دارد.
صائب ( از آنندراج ).
طاقت نقل مکان نبوداز آن چون سنگ پشت در سفر با خانه می گردد مسافر رهسپار.
اشرف ( از آنندراج ).
دارم آن ضعف که هرگاه ز جا برخیزم به هر از خود شدنم نقل مکان می گردد.
اشرف ( از آنندراج ).
|| جلای وطن. ترک وطن. ( ناظم الاطباء ). || به اصطلاح اهل سفر، از جای خود به جای دیگر رفتن از جهت مراعات ساعت. ( از آنندراج ). || ( اِ مرکب ) اولین منزل مسافر که با خانه وی چندان مسافتی نداشته باشد و چندی در آنجا توقف می کند تا آنچه از لوازم سفر کسر داشته باشد تهیه و تدارک کند.( ناظم الاطباء ).پیشنهاد کاربران
ترابری
نقل مکان = ترابری
نقل مکان = ترابری
کلمات دیگر: