خری
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
۱ - خر بودن الاغ بودن . ۲ - حماقت احمقی .
نام پدر یعقوب بن خره دباغ خری فارسی است .
نام پدر یعقوب بن خره دباغ خری فارسی است .
لغت نامه دهخدا
خری. [ خ ِ ] ( اِ ) گلی زرد پررنگ میان سیاه که همیشه بهار و خیری نیز گویند. ( ناظم الاطباء ) :
رونق زیب دگر دارد کنون طرف چمن
از خری و خطمی و ریحان وشاخ یاسمن.
باز همایون چو جغد گشت خری
جغدک شوم خری همایون شد.
خری. [خ َ ] ( حامص ) حماقت. سفاهت. ( از ناظم الاطباء ). بلادت یا نادانی. جهالت. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
به دین از خری دور باش و بدان
که بی دینی ای پور بی شک خریست.
هرگز مکن مگر به خری هیچ تهمتش.
جز کز خری و جهل چنین فتنه چرایید.
کنون با این خری خواهی که اسرار خدا یابی.
گاویش بود و خری بر سر خرید.
برتر از عیسی پریده از خریش.
ران گاوت می نماید از خری.
زانکه نبود کار عامه جز خری یا خرخری.
خری. [ خ ُرْ ری ی ] ( ع اِ ) گلوی آسیا. ( از منتهی الارب ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ).
خری. [ خ ُرْ ری ی ] ( اِخ ) نام پدر یعقوب بن خره دباغ خری فارسی است. ( از انساب سمعانی ).
خری. [ خ ِ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان دشت بخش سلوانا شهرستان ارومیه واقعدر 6 هزارگزی شمال خاوری سلوانا در مسیر ارابه رو سلوانا ارومیه ، دره ، سردسیر و آب آن از رود برده سور و محصول آن غلات و توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری وراه آن ارابه رو است و در تابستان از راه سلوانا می توان اتومبیل برد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ).
رونق زیب دگر دارد کنون طرف چمن
از خری و خطمی و ریحان وشاخ یاسمن.
ابن یمین ( از فرهنگ جهانگیری ).
|| ایوان. صفه. ( از ناظم الاطباء ). || ( ص ) شوم. نحس. نامبارک. ( ناظم الاطباء ) : باز همایون چو جغد گشت خری
جغدک شوم خری همایون شد.
ناصرخسرو ( از فرهنگ جهانگیری ).
خری. [خ َ ] ( حامص ) حماقت. سفاهت. ( از ناظم الاطباء ). بلادت یا نادانی. جهالت. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
به دین از خری دور باش و بدان
که بی دینی ای پور بی شک خریست.
ناصرخسرو.
شیر خدای را چو مخالف شودکسی هرگز مکن مگر به خری هیچ تهمتش.
ناصرخسرو.
ای امت بدبخت بدین زرق فروشان جز کز خری و جهل چنین فتنه چرایید.
ناصرخسرو.
تو دست چپ در این معنی ز دست راست نشناسی کنون با این خری خواهی که اسرار خدا یابی.
سنائی.
گاو را بفروخت حالی خر خریدگاویش بود و خری بر سر خرید.
عطار.
همچو فرعونی مرصع کرده ریش برتر از عیسی پریده از خریش.
مولوی ( مثنوی ).
نیست این از ران گاو ای مفتری ران گاوت می نماید از خری.
مولوی ( مثنوی ).
از پی رد و قبول عامه خود را خر مکن زانکه نبود کار عامه جز خری یا خرخری.
سنائی ( دیوان ص 663 ).
خری. [ خ ُرْ ری ی ] ( ع اِ ) گلوی آسیا. ( از منتهی الارب ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ).
خری. [ خ ُرْ ری ی ] ( اِخ ) نام پدر یعقوب بن خره دباغ خری فارسی است. ( از انساب سمعانی ).
خری. [ خ ِ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان دشت بخش سلوانا شهرستان ارومیه واقعدر 6 هزارگزی شمال خاوری سلوانا در مسیر ارابه رو سلوانا ارومیه ، دره ، سردسیر و آب آن از رود برده سور و محصول آن غلات و توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری وراه آن ارابه رو است و در تابستان از راه سلوانا می توان اتومبیل برد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ).
خری . [ خ ِ ] (اِ) گلی زرد پررنگ میان سیاه که همیشه بهار و خیری نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
رونق زیب دگر دارد کنون طرف چمن
از خری و خطمی و ریحان وشاخ یاسمن .
|| ایوان . صفه . (از ناظم الاطباء). || (ص ) شوم . نحس . نامبارک . (ناظم الاطباء) :
باز همایون چو جغد گشت خری
جغدک شوم خری همایون شد.
رونق زیب دگر دارد کنون طرف چمن
از خری و خطمی و ریحان وشاخ یاسمن .
ابن یمین (از فرهنگ جهانگیری ).
|| ایوان . صفه . (از ناظم الاطباء). || (ص ) شوم . نحس . نامبارک . (ناظم الاطباء) :
باز همایون چو جغد گشت خری
جغدک شوم خری همایون شد.
ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیری ).
خری . [ خ ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دشت بخش سلوانا شهرستان ارومیه واقعدر 6 هزارگزی شمال خاوری سلوانا در مسیر ارابه رو سلوانا ارومیه ، دره ، سردسیر و آب آن از رود برده سور و محصول آن غلات و توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری وراه آن ارابه رو است و در تابستان از راه سلوانا می توان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
خری . [ خ ُرْ ری ی ] (اِخ ) نام پدر یعقوب بن خره دباغ خری فارسی است . (از انساب سمعانی ).
خری . [ خ ُرْ ری ی ] (ع اِ) گلوی آسیا. (از منتهی الارب ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
خری . [خ َ ] (حامص ) حماقت . سفاهت . (از ناظم الاطباء). بلادت یا نادانی . جهالت . (یادداشت بخط مؤلف ) :
به دین از خری دور باش و بدان
که بی دینی ای پور بی شک خریست .
شیر خدای را چو مخالف شودکسی
هرگز مکن مگر به خری هیچ تهمتش .
ای امت بدبخت بدین زرق فروشان
جز کز خری و جهل چنین فتنه چرایید.
تو دست چپ در این معنی ز دست راست نشناسی
کنون با این خری خواهی که اسرار خدا یابی .
گاو را بفروخت حالی خر خرید
گاویش بود و خری بر سر خرید.
همچو فرعونی مرصع کرده ریش
برتر از عیسی پریده از خریش .
نیست این از ران گاو ای مفتری
ران گاوت می نماید از خری .
از پی رد و قبول عامه خود را خر مکن
زانکه نبود کار عامه جز خری یا خرخری .
به دین از خری دور باش و بدان
که بی دینی ای پور بی شک خریست .
ناصرخسرو.
شیر خدای را چو مخالف شودکسی
هرگز مکن مگر به خری هیچ تهمتش .
ناصرخسرو.
ای امت بدبخت بدین زرق فروشان
جز کز خری و جهل چنین فتنه چرایید.
ناصرخسرو.
تو دست چپ در این معنی ز دست راست نشناسی
کنون با این خری خواهی که اسرار خدا یابی .
سنائی .
گاو را بفروخت حالی خر خرید
گاویش بود و خری بر سر خرید.
عطار.
همچو فرعونی مرصع کرده ریش
برتر از عیسی پریده از خریش .
مولوی (مثنوی ).
نیست این از ران گاو ای مفتری
ران گاوت می نماید از خری .
مولوی (مثنوی ).
از پی رد و قبول عامه خود را خر مکن
زانکه نبود کار عامه جز خری یا خرخری .
سنائی (دیوان ص 663).
گویش مازنی
/Kheri/ آبله گون - رنگ خرمایی گوسفند
۱آبله گون ۲رنگ خرمایی گوسفند
کلمات دیگر: