کلمه جو
صفحه اصلی

برپای

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱- ایستاده سرپا. ۲- برقرار برجای . ۳- فرمانی است که نظامیان نشسته را دهند تا برخیزند و خبردار بایستند باحترام مافوق. یا برپا بودن . ایستادن روی پا بودن . یا برپا خاک کردن . حقیر شمردن پست شمردن حقیر ساختن .

لغت نامه دهخدا

برپای. [ ب َ] ( ص مرکب ) برپا. قائم. ایستاده. سرپا :
ز خوردن همه روز بربسته لب
به پیش جهاندار برپای شب.
فردوسی.
دو اسب اندر آن دشت برپای بود
پر از گرد و رستم دگر جای بود.
فردوسی.
شگفت آمدش کانچنان جای دید
سپهر دل آرای برپای دید.
فردوسی.
همی بود برپای پردرد و خشم
پر از آرزو دل پر از آب چشم.
فردوسی.
همه ٔقوم برپای می بودندی. ( تاریخ بیهقی ).
گفت ای بتو ملک عشق برپای
تا باشد عشق باش بر جای.
نظامی.
بر زمین بوسش آسمان برجای
و آفرینش زجاه او برپای.
نظامی.
نبینی زان همه یک خشت برپای
مدیح عنصری مانده ست بر جای.
نظامی عروضی.


کلمات دیگر: