کلمه جو
صفحه اصلی

برحی

لغت نامه دهخدا

برحی . [ ب َ رَ ] (ص نسبی ) منسوب است به برح که بطنی است از کنده . (الانساب سمعانی ).


برحی . [ ب َ] (ص نسبی ) منسوب است به برح یمن . (ناظم الاطباء).


برحی . [ ب ُ ] (اِخ ) قاسم بن عبداﷲ و سوادبن زیاد محدثان اند. (کشف الظنون ).


برحی. [ ب َ حا ] ( ع اِ ) کلمه ای است که در وقت خطا کردن تیر از نشانه گویند و «مرحی » در وقت نشستن بر نشانه. ( منتهی الارب ).

برحی. [ ب َ رَ ] ( ص نسبی ) منسوب است به برح که بطنی است از کنده. ( الانساب سمعانی ).

برحی. [ ب َ] ( ص نسبی ) منسوب است به برح یمن. ( ناظم الاطباء ).

برحی. [ ب ُ ] ( اِخ ) قاسم بن عبداﷲ و سوادبن زیاد محدثان اند. ( کشف الظنون ).

برحی . [ ب َ حا ] (ع اِ) کلمه ای است که در وقت خطا کردن تیر از نشانه گویند و «مرحی » در وقت نشستن بر نشانه . (منتهی الارب ).



کلمات دیگر: