برخیزیدن. [ ب َ دَ ] ( مص مرکب ) برخاستن. برپا ایستادن. بپا خاستن. قائم شدن :
فراقش گر کند گستاخ بینی
بگو برخیزمت یا می نشینی.
گل خود را بدین شکر برآمیز.
چند گویی که بداندیش و حسود
عیب گویان من مسکینند
گه بخون ریختنم برخیزند
گه ببد خواستنم بنشینند.
از بستر تب که جای بدخواه تو باد
برخیز سبک ور که جهان برخیزد.
چو موج بحر گرد تربت من ناله ها دارد
سرم شد خاک و از سر شور سودا برنمیخیزد.
علی الصباح بروی تو هر که برخیزد
صباح روز سلامت براو مسا باشد.
تبانیان را نام و ایام از امام ابوالعباس تبانی... برخیزد. ( تاریخ بیهقی ).
|| حاصل شدن. بدست آمدن :
رطب چینی که با نخلم ستیزد
ز من جز خار هیچش برنخیزد.
چه برخیزد ز چون من دلفگاری.
چوسر آهنین نیست در زیر خود.
زهرآبی که پیش آید توان خورد
زهرچ از دست برخیزد توان کرد.
که برخیزد از دستت آزار کس.
زهر بادی که برخیزد گلی با می براز آید
بچشم عاشق از می تا به می عمری دراز آید.
گر تو در باغ روی لاله کند ترک مکان
فراقش گر کند گستاخ بینی
بگو برخیزمت یا می نشینی.
نظامی.
هوای دل رهش میزد که برخیزگل خود را بدین شکر برآمیز.
نظامی.
- بر کاری برخیزیدن ؛ قصد آن کردن. آهنگ آن کردن : چند گویی که بداندیش و حسود
عیب گویان من مسکینند
گه بخون ریختنم برخیزند
گه ببد خواستنم بنشینند.
سعدی.
|| انبعاث. مبعوث شدن. منبعث شدن. برانگیخته شدن. ثور. ثوران : باز بقدرت آفریدگار... ناچار از گور برخیزد. ( تاریخ بیهقی ). || آماس کردن. متورم شدن : اما نشان زیان داشتن قی آن است که چیزی تمام برنیاید و چشمها برخیزد و سرخ شود. ( ذخیره خوارزمشاهی ). اندر حال خشم رگهای گردن پر شود و روی سرخ گردد و چشمها برخیزد و مردم با نیروتر و بی باک ترشود. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || شورش کردن.پرآشوب شدن. قیام کردن : از بستر تب که جای بدخواه تو باد
برخیز سبک ور که جهان برخیزد.
؟ ( تاج المآثر ).
|| برطرف شدن شور و آشوب و فتنه و غوغا و این از اضداد است. ( آنندراج ) : چو موج بحر گرد تربت من ناله ها دارد
سرم شد خاک و از سر شور سودا برنمیخیزد.
طایر وحید ( از آنندراج ).
|| بیدار شدن : علی الصباح بروی تو هر که برخیزد
صباح روز سلامت براو مسا باشد.
سعدی.
|| ابتدا و آغاز شدن : تبانیان را نام و ایام از امام ابوالعباس تبانی... برخیزد. ( تاریخ بیهقی ).
|| حاصل شدن. بدست آمدن :
رطب چینی که با نخلم ستیزد
ز من جز خار هیچش برنخیزد.
نظامی.
کجا آید سر من در شماری چه برخیزد ز چون من دلفگاری.
نظامی.
چه برخیزد از خود آهن تراچوسر آهنین نیست در زیر خود.
عطار.
- از دست برخیزیدن ؛ از دست آمدن : زهرآبی که پیش آید توان خورد
زهرچ از دست برخیزد توان کرد.
نظامی.
نداری بحمداﷲ آن دسترس که برخیزد از دستت آزار کس.
سعدی.
|| وزیدن : زهر بادی که برخیزد گلی با می براز آید
بچشم عاشق از می تا به می عمری دراز آید.
فرخی.
|| ترک کردن. ( آنندراج ) : گر تو در باغ روی لاله کند ترک مکان