کلمه جو
صفحه اصلی

درح

لغت نامه دهخدا

درح . [ دَ ] (ع مص ) راندن و دفع نمودن چیزی را. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


درح . [ دَ رَ ] (ع مص ) پیر شدن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


درح . [ دَ رِ ] (ع ص ) پیر و سالخورده و هرم (مذکر و مؤنث در آن یکسان است ). (از اقرب الموارد).


درح . [ دُرُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان طبس مسینا بخش در میان شهرستان بیرجند، واقع در 120هزارگزی جنوب خاوری در میان و آخرین حد راه اتومبیل رو از بیرجند، با 1484 تن سکنه . آب آن از قنات و راه آن اتومبیل رو است . و معدن سنگ مرمر دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


درح. [ دَ ] ( ع مص ) راندن و دفع نمودن چیزی را. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

درح. [ دَ رَ ] ( ع مص ) پیر شدن. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

درح. [ دَ رِ ] ( ع ص ) پیر و سالخورده و هرم ( مذکر و مؤنث در آن یکسان است ). ( از اقرب الموارد ).

درح. [ دُرُ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان طبس مسینا بخش در میان شهرستان بیرجند، واقع در 120هزارگزی جنوب خاوری در میان و آخرین حد راه اتومبیل رو از بیرجند، با 1484 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن اتومبیل رو است. و معدن سنگ مرمر دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ).

پیشنهاد کاربران

شهری در نزدیکی مرز افغانستان به فاصله ۵۰ کیلومتری و به دلیل واقع بودن بر سر دوراهی سیستان به این نام شناخته میشود


کلمات دیگر: