کلمه جو
صفحه اصلی

ترجمه شعر

پیشنهاد کاربران

به کسی ندارم الفت ز جهانیان مگر تو
اگر تو هم برانی؛سر بی کسی سلامت

شعر فرشته ی انس از پروین اعتصامی

دوش مرغی به صبح می نالید عقل و صبرم و طاقت و هوش

محتسب گفت:این ندانم خیز خیز
معرفت متراش وبگذار این ستیز

در خانه ی غم بودن
از همّتِ دون باشد

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو

یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو

خورشید و جوشید و برکند خاک ز سمش زمین شد همه چاک چاک

سواریست عمر ، از جهان در گریز

عنان خنگ و شبرنگ را داده تیز

وین قبای صنعت سعدی که در وی حشو نیست

حد زیبایی ندارد خاصه بر بالای تو

گفتم که روی خوبت از من چرا نهان است گفتا :تو خود حجابی ، ورنه رُخم عیان است

دلبری که دل را برد دلبری بیش نبود

مترسک را دار زدند به جرم دوستی با پرنده که
مبادا
تاراج مزرعه را به بوسه ای فروخته باشد
راست میگفت سهراب :
اینجا قحطی عاطفه است . . .

سر مشت شد نگارم بنگر به نرگسانش

افرین جان افرین پاک را ان که جان بخشید و ایمان خاک را

در دکان بودی نگهبان دکان نکته گفتی با همه سوداگران

بار دگر از راه سوی چاه رسیدیم

وز غربت اجسام بالله رسیدیم

با اسب بدان شاه کسی چون نرسیده ست

ما اسب بدادیم و بدان شاه رسیدیم

از مرام ریشه داران است؛استقامت در طوفان

گرهم گله ای هست
دگر حوصله ای نیست. . .

توحید گوی او، نه بنی ادم اندوبس
هربلبلی که زمزه برشاخسارکرد

در بیابان خشک و ریگ روان تشنه را در دهان وه در چه صدف
مرد بی توشه کافتادز پای بر کمربند او چه زر چه خزف

یک باربمن قرعه عاشق شدن افتاد، یک باردگرباردگرگرباردگر، نه

دوست به چل بامداد در گل ما داشت دست / تا چو گل از دست دوست دست به دست آمدی

جدایی گمان کرده بودم، ولیکن ن چندان که یکسو نهی آشنایی

زکوی یار می آید نسیم باد نوروزی از این باد ارمدد خواهی، چراغ دل بر افروزی. حافظ

علی یابی زهر لفظ معین. بکن اعداد شش چندان بدین فن. بیافزا یک بزن بر اشر مظلوب. بیافکن بیست وبیست بر یازده زن.

خوردموجی سرموج دگررا ولی دریا روان است و روان است

بازار گل فروش ندارد غم کساد
یعنی رواج گریه ما کم نمیشود

به رستم بر آنگه ببارید تیر
تهمتن بدو گفت : بر خیره خیر

باغبان حرامت باد، زین چمن چو من رفتم

گر به جای من سروی، غیر دوست بنشانی

سر آن ندارد که بر آید آفتابی چه خیال ها گذر نکردو گذر نکرد خوابی

جان جهان!دوش کجا بوده ای
نی غلطم، در دل ما بوده ای

ابر از حجر که میخندد بدین سان غاه غاه

زنده گشته جامعه ات در هر زمان بس ک دست هرکسی خورده بر آن

شد یارو به غم ساخت گرفتار مرا نگذاشت به درد دل افکار مذت

1. حاجت نبود مستی ما را به شراب 2. یا مجلس ما را طرب از چنگ و رباب 3. بی ساقی و بی شاهد و بی مطرب و نی 4. شوریده و مستیم چو مستان خراب

به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست

اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست

.

چیزی نمانده
از تنِ پاره پاره شده اش
و آغوشِ لزج اش در ترحم باد
این پرنده اگر اصیل باشد رد بال هایش در باد نمی میرد.

از اعتبارِ لبان متورم
در هی هیِ نیمه جان�
کسی پالتوی پَر تعارف کرد؟
زمان سردش است!

در پستوی هق هق
صدای�ابری را می شنوی
بی سر
� مچاله بر "علفِ دیمی"

آب از تن می گذرد
و پرنده ای که� آه می کشد، منم!


"م ب آهو"

نداردپای عشق او دل بی دست وبی پایم که روز وشب چومجنونم سرزنجیر میخایم

بدان بکوش که به هر محالی از حال و نهاد خویش بنگردی که بزرگان به هر حق و باطلی از جای نشوند


کلمات دیگر: