کلمه جو
صفحه اصلی

منظم


مترادف منظم : آراسته، بسامان، پرداخته، باترتیب، مرتب، منتظم

متضاد منظم : پراکنده، نابسامان، نامنظم

برابر پارسی : پشت سرهم، پیاپی، آراسته، پیراسته، پرداخته، بسامان، سازمند، سامانمند

فارسی به انگلیسی

regular, steady, straight, methodical, neat, orderly, organic, systematic, taut, tidy, trim

regular


فارسی به عربی

بنظام , نظامی

عربی به فارسی

قاعده دار , با همست , همست دار


مترادف و متضاد

square (صفت)
گوشه دار، منصف، حسابی، منظم، برابر، چهار گوش، مربع، راست حسینی، جذر، چارگوش

arranged (صفت)
مرتب، منظم، سر براه

ordered (صفت)
مرتب، منظم، موظف، سفارش داده شده، فرموده، دارای نظم و ترتیب

regular (صفت)
حقیقی، معین، مرتب، منظم، عادی، متقارن، پا بر جا، با قاعده

orderly (صفت)
گماشته، مرتب، منظم

in good order (صفت)
منظم

businesslike (صفت)
منظم، دارای صورت کار عملی

آراسته، بسامان، پرداخته، باترتیب، مرتب، منتظم ≠ پراکنده، نابسامان، نامنظم


فرهنگ فارسی

بانظم وترتیب، آراسته ومرتب
( اسم ) محل نظم جمع : مناظم .
ماهی نظام دار .

فرهنگ معین

(مُ نَ ظَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) مرتب شده .

لغت نامه دهخدا

منظم. [ م ُ ن َظْ ظَ ] ( ع ص ) آراسته و مرتب و نیک مرتب شده ومردف و مسلسل و به خوبی ترتیب داده شده. ( ناظم الاطباء ). به سامان. به نظم. بانظم. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
- منظم شدن ؛ مرتب شدن. به سامان شدن. نظم و ترتیب یافتن.
- منظم کردن ؛ مرتب کردن. نظم و ترتیب.
|| جواهر به رشته کشیده. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) :
یعنی برسان به حضرت شاه
این عقد جواهر منظم.
خاقانی.
|| سخن موزون و مرتب. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ). رجوع به تنظیم شود. || ( اِ ) جایی که در آن چیزی را مرتب می کنند. ( ناظم الاطباء ). رجوع به مدخل بعد شود.

منظم. [ م َ ظِ ] ( ع اِ ) جای نظم. ج ، مناظم. ( از اقرب الموارد ). رجوع به معنی آخر مدخل قبل شود.

منظم. [ م ُ ظِ ] ( ع ص ) ماهی یا سوسمار نظام برآورده و نظام خط سپید رشته دار که از دم تاگوش ماهی و سوسمار باشد. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ). ماهی یا سوسمار نظام دار. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به مدخل بعد شود. || دجاجة منظم ؛ ماکیانی که در شکم وی تخم پدید آمده باشد. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به انظام شود.

منظم. [ م ُ ن َظْ ظِ ] ( ع ص ) ماهی نظام دار. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). رجوع به مدخل قبل شود.

منظم . [ م َ ظِ ] (ع اِ) جای نظم . ج ، مناظم . (از اقرب الموارد). رجوع به معنی آخر مدخل قبل شود.


منظم . [ م ُ ظِ ] (ع ص ) ماهی یا سوسمار نظام برآورده و نظام خط سپید رشته دار که از دم تاگوش ماهی و سوسمار باشد. (آنندراج ) (از منتهی الارب ). ماهی یا سوسمار نظام دار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مدخل بعد شود. || دجاجة منظم ؛ ماکیانی که در شکم وی تخم پدید آمده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انظام شود.


منظم . [ م ُ ن َظْ ظَ ] (ع ص ) آراسته و مرتب و نیک مرتب شده ومردف و مسلسل و به خوبی ترتیب داده شده . (ناظم الاطباء). به سامان . به نظم . بانظم . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- منظم شدن ؛ مرتب شدن . به سامان شدن . نظم و ترتیب یافتن .
- منظم کردن ؛ مرتب کردن . نظم و ترتیب .
|| جواهر به رشته کشیده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) :
یعنی برسان به حضرت شاه
این عقد جواهر منظم .

خاقانی .


|| سخن موزون و مرتب . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). رجوع به تنظیم شود. || (اِ) جایی که در آن چیزی را مرتب می کنند. (ناظم الاطباء). رجوع به مدخل بعد شود.

منظم . [ م ُ ن َظْ ظِ ] (ع ص ) ماهی نظام دار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به مدخل قبل شود.


فرهنگ عمید

با نظم وترتیب، آراسته و مرتب.

فرهنگ فارسی ساره

بسامان، سازمند


واژه نامه بختیاریکا

به کُریز

پیشنهاد کاربران

این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
یوژمند ( یوژ از اوستایی: یوز= نظم + «مند» )
سارْگمَند، ( سارگ از سنسکریت: سارگَ = نظم + «مند» )
بِهاپمَند ( بهاپ از سنسکریت: بْهاوَ= نظم + «مند» )
سِغامور ( سغام= نظم؛ کردی، لری + «اور» )
ریکوپمند ( ریکوپ از کردی: ریکوپیکی= نظم + «مند» )
پیوهامند pyuhãmand ( پیوها از سنسکریت: ویوها= نظم + «مند» )

یوژمند

در پارسی " راینشدار " از بن راینیدن به چم نظم دادن

منظم = پیرشته/پی رشته

مرتب

مترادف، آراسته، مرتب، پرداخته
متصاد، نامنظم، منابسامان

مترادف ، آراسته، مرتب، پرداخته

Organized

بااندام ؛ کار بانظام. ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ) .

دهنادی . دهنادین . ساختارمند. سازمند.

با برنامه . .


کلمات دیگر: