کلمه جو
صفحه اصلی

بلع


مترادف بلع : بلعیدن، فروبردن، قورت دادن، قورت

برابر پارسی : فروبردن، خوردن

فارسی به انگلیسی

gulp, swallow, swallowing, ingestion

swallowing, ingestion


gulp, swallow


فارسی به عربی

جرعة

مترادف و متضاد

gulp (اسم)
جرعه، بلع، لقمه بزرگ، قورت، صدای حاصله از عمل بلع

godown (اسم)
انبار، قدرت، جرعه، بلع، لقمه بزرگ

بلعیدن، فروبردن، قورت‌دادن


قورت


۱. بلعیدن، فروبردن، قورتدادن
۲. قورت


فرهنگ فارسی

فروبردن غذادرحلق، اوباریدن، بلعیدن
( مصدر ) فرو بردن اوباشتن اوباردن فرو خوردن بگلو فروبزدن : ( تمساح او را بلع کرد . )
منزل بیست و سوم از منازل قمر و رقیب آن طرفه ایست و آن دو ستاره است بیرون جدی میان ایشان یک گز و عرب آنرا سعد بلع از بهر آن خوانند که به نزدیک مقدم آن ستاره ایست خردتر از خود ذابح گویی که آنرا به گلو فرو می برد ٠ و آن یک شب مانده از کانون ثانی طلوع می کند و یک شب از ماه آب گذشته غروب می کند ٠

فرهنگ معین

(بَ ) [ ع . ] (مص م . ) فرو بردن ، به گلو فرو بردن .

لغت نامه دهخدا

بلع. [ ب َ ] ( ع مص ) فروبردن از حلق. ( از منتهی الارب ). فروخوردن. ( دهار ). فروواریدن. ( المصادر زوزنی ).فروبردن چیزی را به گلو. ( غیاث ) ( آنندراج ). فروبردن چیزی را از راه گلو به داخل شکم بدون جویدن. ( از اقرب الموارد ). ابتلاع. فرودادن. بلعیدن. بلع کردن. اوباردن. اوباریدن. اوباشتن. تو دادن. بنگش. نواریدن.

بلع. [ ب َ ] ( ع ص ) رجل بلع؛ مردی که گویی سخن را می بلعد و فرومیدهد. ( از ذیل اقرب الموارد از لسان ).

بلع. [ ب ُ ل َ ] ( ع ص ) مردبسیارخوار. پرخور. اکول. || ( اِ ) ج ِ بُلعة. ( منتهی الارب ). سوراخ بکره. و رجوع به بلعة شود.

بلع. [ ب ُ ل َ ] ( اِخ )( سعد... ) ( بصورت معرفه و غیرمنصرف ) منزل بیست وسوم از منازل قمر، و رقیب آن طرفه است و آن دو ستاره است بیرون جدی میان ایشان یک گز، و عرب آن را سعد بلع ازبهر آن خوانند که به نزدیک مقدم آن ستاره ایست خردتراز خود ذابح ، گویی که آن را به گلو فرومی برد. ( جهان دانش ). و آن یک شب مانده از کانون ثانی طلوع می کند و یک شب از ماه آب گذشته غروب می کند. ( از اقرب الموارد ). و گویند آن در وقتی که خداوند تعالی فرمود «یا أرض ابلعی مأک ( قرآن 44/11 )» طلوع کرد. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به سعد بلع در ردیف خود شود :
بلع ار نه دعای بلعمی بود
در صبح چرا دو دست بنمود.
نظامی.

بلع. [ ب َ ] (ع ص ) رجل بلع؛ مردی که گویی سخن را می بلعد و فرومیدهد. (از ذیل اقرب الموارد از لسان ).


بلع. [ ب َ ] (ع مص ) فروبردن از حلق . (از منتهی الارب ). فروخوردن . (دهار). فروواریدن . (المصادر زوزنی ).فروبردن چیزی را به گلو. (غیاث ) (آنندراج ). فروبردن چیزی را از راه گلو به داخل شکم بدون جویدن . (از اقرب الموارد). ابتلاع . فرودادن . بلعیدن . بلع کردن . اوباردن . اوباریدن . اوباشتن . تو دادن . بنگش . نواریدن .


بلع. [ ب ُ ل َ ] (اِخ )(سعد...) (بصورت معرفه و غیرمنصرف ) منزل بیست وسوم از منازل قمر، و رقیب آن طرفه است و آن دو ستاره است بیرون جدی میان ایشان یک گز، و عرب آن را سعد بلع ازبهر آن خوانند که به نزدیک مقدم آن ستاره ایست خردتراز خود ذابح ، گویی که آن را به گلو فرومی برد. (جهان دانش ). و آن یک شب مانده از کانون ثانی طلوع می کند و یک شب از ماه آب گذشته غروب می کند. (از اقرب الموارد). و گویند آن در وقتی که خداوند تعالی فرمود «یا أرض ابلعی مأک (قرآن 44/11)» طلوع کرد. (ناظم الاطباء). و رجوع به سعد بلع در ردیف خود شود :
بلع ار نه دعای بلعمی بود
در صبح چرا دو دست بنمود.

نظامی .



بلع. [ ب ُ ل َ ] (ع ص ) مردبسیارخوار. پرخور. اکول . || (اِ) ج ِ بُلعة. (منتهی الارب ). سوراخ بکره . و رجوع به بلعة شود.


فرهنگ عمید

۱. = بلعیدن
۲. (اسم مصدر ) فروبردن غذا در گلو.

دانشنامه عمومی

بلع به عمل فروبردن غذا از دهان به معده گفته می شود. عمل بلع با پیشرفت لقمهٔ جویده شده به داخل حلق دهانی خَلْفی توسط زبان آغاز می شود. نرم کام، عضلات حنجره، اپیگلوت و حلق و اسفنکتر فوقانی مری همه باید هماهنگ عمل کنند تا غذا بدون آسپیراسیون وارد مری شود.
سیسیل، مبانی طب داخلی. تهران، ۲۰۰۴
لغت نامهٔ دهخدا
کلینیک گفتار درمانی آوادیس
همچنین اوباریدن در فارسی دری و پهلوی به معنای بلعیدن است که هم اکنون نیز در برخی گویش ها رایج است.
فردی که در بلع مایعات و جامدات یا هر دو دچار نا توانی می شود، مبتلا به دیسفاژی یا اختلال بلع می باشد. این ناتوانی ممکن است به صورت کامل یا نسبی بروز کند.
عمل بلع به طور طبیعی شامل مراحل زیر است:

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۱(بار)

جدول کلمات

فرو بردن غذا

پیشنهاد کاربران

در پهلوی و پارسی " اوبارش " از بن اوباریدن به چم بلعیدن است ، برابر نسک فرهنگ کوچک زبان پهلوی از مکنزی و برگردان بانو مهشید میرفخرایی.

در پارسی " اوبارش "

به حرکت غذا از دهان تا انتهای مری بلع می گویند


کلمات دیگر: