مترادف ملزم : متعهد، متقبل، مجبور، ملتزم، وادار، واداشته
برابر پارسی : ناگزیر، ناچار، وادار، بایسته
bound
bound, constrained, under
در محظور قرار دادن , متعهد و ملتزم کردن , ضامن سپردن , ضروري
متعهد، متقبل، مجبور، ملتزم، وادار، واداشته
(مُ زَ) [ ع . ] (اِمف .) الزام شده ، کسی که انجام کاری بر او واجب گردیده .
(مُ زِ) [ ع . ] (اِفا.) لازم گرداننده .
ملزم . [ م ِ زَ ] (ع اِ) نوعی از دست افزار سوزنگر و صیقلی . (صراح ) (از ناظم الاطباء). دو چوب که میان آن به آهن بندند و آن نوعی از دست افزار سوزنگر و صیقل گر است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || پیچ و منگنه . (ناظم الاطباء).
ملزم . [ م ُ زَ ] (ع ص ) آنکه بر گردن وی چیزی لازم آید. || مأخوذ از تازی ، مجبور بر کردن کاری و مجبور بر اقرار و مغلوب و محکوم .
- ملزم شدن ؛ مجبور شدن ومقهور و مغلوب گشتن و محکوم شدن و مقر شدن و اقرار کردن .
- ملزم کردن ؛ مجبورنمودن بر کردن کاری و مغلوب کردن بر اقرار در امری .(ناظم الاطباء).
- ملزم گشتن ؛ ملزم شدن : خسرو از بداهت گفتار به صواب و حضور جواب او ملزم گشت . (مرزبان نامه چ قزوینی ص 93).
ملزم . [ م ُ زِ ] (ع ص ) مقنع. مجاب کننده : دلیل ملزم خصم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قانع کننده .
بایسته