کلمه جو
صفحه اصلی

بوش

فارسی به انگلیسی

bush(ing)


fate


مترادف و متضاد

bushing (اسم)
بوش، استر برنجی یا فلزی، غلاف حیله گردان

فرهنگ فارسی

معروف به ژروم بوش نقاش هلاندی ( و٠ بوالودوک حدود ۱۴۶٠ / ۱۴۵٠ - ف۱۵۱۶ ٠ م ٠ ) وی موضوعات تخیلی یا سمبولیک را با تخیلی عجیب نمایش داده ٠ از آثار او [ ارابه یونجه ] و [ وسوسه سنت آنتوان ] را باید نام برد ٠
اسم مصدرازبودن، هستی، وجود، تقدیر، سرنوشت ، خودنمایی، خود آرایی، توانایی وشوکت وبودش
( اسم ) گیاهی که از آن شیاف سازند و سابقا آنرا از ( دربند ) می آورند و بوش در بندی میگفتند .

فرهنگ معین

( اِ. )۱ - کرّ و فر. ۲ - خودنمایی ، خودآرایی .
(بُ وِ ) [ په . ] (اِمص . ) ۱ - بودن ، کون . ۲ - وجود هستی . ۳ - تقدیر، سرنوشت .
[ فر. ] (اِ. ) قطعة استوانه ای تو خالی که میله یا محوری در آن می چرخد.
(اِ. ) [ معر. ] گیاهی که از آن شیاف سازند و سابقاً آن را از «دربند» می آوردند و بوش دربندی می گفتند.

( اِ.)1 - کرّ و فر. 2 - خودنمایی ، خودآرایی .


(بُ وِ) [ په . ] (اِمص .) 1 - بودن ، کون . 2 - وجود هستی . 3 - تقدیر، سرنوشت .


[ فر. ] (اِ.) قطعة استوانه ای تو خالی که میله یا محوری در آن می چرخد.


(اِ.) [ معر. ] گیاهی که از آن شیاف سازند و سابقاً آن را از «دربند» می آوردند و بوش دربندی می گفتند.


لغت نامه دهخدا

بوش . [ ب َ ] (ع مص ) فریاد کردن و صیحه زدن . (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || قصد کردن کسی را به چیزی . (از ناظم الاطباء).


بوش. [ ب َ وِ ] ( اِمص ) تقدیر که قدرت داشتن است. ( برهان ). تقدیر ازلی. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). تقدیر و سرنوشت و نصیب. ( ناظم الاطباء ). تقدیر. سرنوشت . ( فرهنگ فارسی معین ) :
هر آن چیز کو خواست اندر بوش
بر آن است چرخ روان را روش.
فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ص 194 ).
چو یزدان چنین راند اندر بوش
بر این گونه پیش آوریدم روش .
فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ص 171 ).
ببخشود یزدان نیکی دهش
یکی بودنی داشت اندر بوش.
فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ص 134 ).
|| هستی و بودن. بعربی کَوْن خوانند. ( برهان ). بودن و هستی. ( آنندراج ). بودن. کون. وجود. هستی. ( فرهنگ فارسی معین ). بودن. هستی و وجود . ( ناظم الاطباء ). پهلوی «بویشن » اسم مصدر از بودن. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ) :
نه دشواری از چیز برترمنش
نه آسانی از اندک اندر بوش » .
فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ص 244 ).

بوش. [ ب َ / بُو ] ( اِ ) کرو فر و خودنمایی. ( برهان ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( غیاث ) ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ) :
گر زیادت میشود زین رو بود
نز برای بوش و های و هو بود.
مولوی.
ما به بوش و عارض و طاق و طرنب
سر کجا که خود همی ننهیم سنب.
مولوی.
بهر فخر و بهربوش و بهر ناز
نز برای ترس و تقوا و نیاز.
مولوی.
|| شهرت. || توانایی و قدرت. ( ناظم الاطباء ).

بوش. ( اِ ) شیافی باشد که از دربند می آورند و آنرا بوش دربندی میخوانند. گویند آن رستنی باشد که در ملک ارش بهم میرسد. و آنرا می کوبند و شیاف ساخته می آورند. سرد و خشک است در اول ، ورمهای گرم را نافع باشد. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). گیاهی که از آن شیاف سازند و در سابق آنرا از «دربند» می آوردند و بوش دربندی می گفتند. ( فرهنگ فارسی معین ).

بوش. [ ب َ ] ( ع مص ) فریاد کردن و صیحه زدن. ( از ناظم الاطباء ) ( از ذیل اقرب الموارد ). || قصد کردن کسی را به چیزی. ( از ناظم الاطباء ).

بوش. [ ب َ / بُو ] ( ع اِ ) مردم درهم آمیخته. و اوباش جمع آن است و هذا جمع مقلوب. ( غیاث ). بسیاری از مردم و یا جماعت مردم درهم آمیخته از هر جنس. ج ِ اوباش . ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) : ابوالحارث ، بوشی بسیار فراهم آورد و به جنگ او رفت. ( ترجمه ٔتاریخ یمینی چ اول ص 114 ). || جماعت مردم از یک خاندان. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). غوغای مردم و منه : بوش و بائش بطریق مبالغه. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ) :

بوش . [ ب َ / بُو ] (اِ) کرو فر و خودنمایی . (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) (غیاث ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) :
گر زیادت میشود زین رو بود
نز برای بوش و های و هو بود.

مولوی .


ما به بوش و عارض و طاق و طرنب
سر کجا که خود همی ننهیم سنب .

مولوی .


بهر فخر و بهربوش و بهر ناز
نز برای ترس و تقوا و نیاز.

مولوی .


|| شهرت . || توانایی و قدرت . (ناظم الاطباء).

بوش . (اِ) شیافی باشد که از دربند می آورند و آنرا بوش دربندی میخوانند. گویند آن رستنی باشد که در ملک ارش بهم میرسد. و آنرا می کوبند و شیاف ساخته می آورند. سرد و خشک است در اول ، ورمهای گرم را نافع باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء). گیاهی که از آن شیاف سازند و در سابق آنرا از «دربند» می آوردند و بوش دربندی می گفتند. (فرهنگ فارسی معین ).


بوش . [ ب َ / بُو ] (ع اِ) مردم درهم آمیخته . و اوباش جمع آن است و هذا جمع مقلوب . (غیاث ). بسیاری از مردم و یا جماعت مردم درهم آمیخته از هر جنس . ج ِ اوباش . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) : ابوالحارث ، بوشی بسیار فراهم آورد و به جنگ او رفت . (ترجمه ٔتاریخ یمینی چ اول ص 114). || جماعت مردم از یک خاندان . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). غوغای مردم و منه : بوش و بائش بطریق مبالغه . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ) :
دامن او گیر و از او جوی راه
تا برهی زین همه بوش و زمام .

ناصرخسرو.


چون گرگ در رمه آن بوش را به فنا آوردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ اول ص 58). || طعامی است بمصر که از گندم و عدس ترتیب دهند. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). || مرد شوریده اخلاط. (منتهی الارب ) (از آنندراج ). فریاد اختلاط مردمان : ترکتهم هوشابوشاً؛ یعنی درهم آمیخته و شوریده گذاشت ایشان را. (ناظم الاطباء).

بوش . [ ب َ وِ ] (اِمص ) تقدیر که قدرت داشتن است . (برهان ). تقدیر ازلی . (آنندراج ) (انجمن آرا). تقدیر و سرنوشت و نصیب . (ناظم الاطباء). تقدیر. سرنوشت . (فرهنگ فارسی معین ) :
هر آن چیز کو خواست اندر بوش
بر آن است چرخ روان را روش .

فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 194).



چو یزدان چنین راند اندر بوش
بر این گونه پیش آوریدم روش .

فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 171).


ببخشود یزدان نیکی دهش
یکی بودنی داشت اندر بوش .

فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 134).



|| هستی و بودن . بعربی کَوْن خوانند. (برهان ). بودن و هستی . (آنندراج ). بودن . کون . وجود. هستی . (فرهنگ فارسی معین ). بودن . هستی و وجود . (ناظم الاطباء). پهلوی «بویشن » اسم مصدر از بودن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) :
نه دشواری از چیز برترمنش
نه آسانی از اندک اندر بوش » .

فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 244).



بوش . [ ب ُ ] (اِخ ) ژروم اکن معروف به ژروم بوش . نقاش هلندی (و. بوالودوک حدود 1450 / 1460 م . ف . 1516م .). وی موضوعات تخیلی یا سمبولیک را با تخیلی عجیب نمایش داده . از آثار او: «ارابه ٔ یونجه » و «وسوسه ٔ سنت آنتوان » را باید نام برد. (فرهنگ فارسی معین ).


فرهنگ عمید

درختی با برگ های شبیه برگ حنا و تخم های زردرنگ شبیه شاهدانه که برگ آن مصرف دارویی دارد، بوش دربندی.
۱. خودنمایی، کروفر: خسروا معذورشان می دار کز بوش و دروغ / خانه هاشان بس که پر شد مردمی را جا نماند (امیرخسرو: مجمع الفرس: بوش ).
۲. جماعتی از مردم درهم آمیخته از هر صنف.
۱. هستی، وجود.
۲. تقدیر، سرنوشت: هرآن چیز کاو ساخت اندر بُوِش / بر آن است چرخ روان را روش (فردوسی: ۱/۲۳۱ ).
قطعۀ متحرک یا ثابت توخالی که میله یا محور در آن می چرخد.

۱. خودنمایی؛ کروفر: ◻︎ خسروا معذورشان می‌دار کز بوش و دروغ / خانه‌هاشان بس که پر شد مردمی را جا نماند (امیرخسرو: مجمع‌الفرس: بوش).
۲. جماعتی از مردم درهم‌آمیخته از هر صنف.


۱. هستی؛ وجود.
۲. تقدیر؛ سرنوشت: ◻︎ هرآن‌چیز کاو ساخت اندر بُوِش / بر آن است چرخ روان را روش (فردوسی: ۱/۲۳۱).


قطعۀ متحرک یا ثابت توخالی که میله یا محور در آن می‌چرخد.


درختی با برگ‌های شبیه برگ حنا و تخم‌های زردرنگ شبیه شاهدانه که برگ آن مصرف دارویی دارد؛ بوش دربندی.


دانشنامه عمومی

بوش می تواند در یکی از معانی زیر بکار رود :
جورج هربرت واکر بوش چهل و یکمین رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا
جورج دبلیو بوش رئیس جمهور سابق ایالات متحده آمریکا (۰۹-۲۰۰۱) این کشور بود.
باربارا بوش همسر چهل و یکمین رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا، جورج هربرت واکر بوش است
جنا بوش دختر جورج دبلیو بوش، چهل و سومین رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا
باربارا پیرس بوش دختر جورج دبلیو بوش، چهل و سومین رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا
لورا ولش بوش همسر جورج دبلیو بوش و بانوی اول ایالات متحده
هیرونیموس بوش نقاشی هلندی سده ۱۵-۱۶ میلادی است.
کیت بوش خواننده، ترانه سرا، موسیقی انگلیسی است.
لا بوش گروه یورودنس/دنس پاپ آلمانی بود
سوفیا بوش هنرپیشه آمریکایی است.
ونیوار بوش مهندس و سیاست مدار آمریکایی زاده ماساچوست
مائه بوش هنرپیشه استرالیا.
ارنست بوش فیلد مارشال آلمانی در دوره آلمان نازی بود.
آلن بوش آهنگساز و نوازندهٔ پیانوی انگلیسی بود.
بوش دو رون سیزدهمین شهرستان فرانسه است .
کارل بوش
هیرونیموس بوش
روبرت بوش (شرکت)
بوش (ناحیه پراگ غرب). بوش (به چکی: Buš) یک منطقهٔ مسکونی در جمهوری چک است که در ناحیه پراگ-غرب واقع شده است. بوش ۶٫۸۴ کیلومتر مربع مساحت و ۳۱۲ نفر جمعیت دارد و ۳۴۵ متر بالاتر از سطح دریا واقع شده است.
فهرست شهرهای جمهوری چک

بر وزن ب با ضمه(و) و شین ساکن:زبانه کشیدن آتش را گویند.


گویش مازنی

/boosh/ نام مرتعی در شهرستان آمل & بازکن

نام مرتعی در شهرستان آمل


بازکن


واژه نامه بختیاریکا

( بَوش ) به بَوش
چوبی است از دار که یک سر آن در سوراخ و یک سرش در سوراخ دار جای می گیرد.
( بَوش ) شوق؛ ذوق

پیشنهاد کاربران

جرج هربرت واکر بوش ( به انگلیسی: George Herbert Walker Bush ) ( زادهٔ ۱۲ ژوئن ۱۹۲۴ – درگذشتهٔ ۳۰ نوامبر ۲۰۱۸
چهل و یکمین رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا از حزب جمهوری خواه بین سال های ۱۹۸۹ و ۱۹۹۳ بود.
معرف به بوش اول. یا بوش پدر.

جرج واکر بوش ( به انگلیسی: George Walker Bush ) چهل و سومین رئیس جمهور ( ۲۰۰۹–۲۰۰۱ ) این کشور بود.
بوش بزرگترین پسر جرج هربرت واکر بوش چهل و یکمین رئیس جمهور آمریکا است.



بُوِش : مصدر شینی است از بودن : بو ( =بُن اکنون ) / ش ( =پساوند ) و در معنی سرنوشت و " بودنی " و ویژگی سبکی .
( ( نبشته چنین بودمان ، از بُوش
به رسم بُوِش اندر آمد روش. ) )
معنی بیت : آنچه انجام گرفته است همساز با سرنوشت بوده است و از این روی ، ناگزیر و گریز ناپذیر .
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 361. )



کلمات دیگر: