کلمه جو
صفحه اصلی

بهز

لغت نامه دهخدا

بهز. [ ب َ ] ( ع مص ) راندن و دور کردن کسی را از خویشتن بدرشتی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). بدرشتی دور کردن کسی را و دفعکردن او را. ( ناظم الاطباء ). || دست و پا یا هر دو دست زدن بر سینه کسی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || غلبه کردن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

بهز. [ ب َ ] ( اِخ ) قبیله ای است و از آن قبیله است حجاج بهزی بن علاط و ضمرة بهزی بن ثعلبة که صحابی بوده اند. ( از منتهی الارب ). قبیله ای است. ( آنندراج ). قبیله ای از عرب. ( ناظم الاطباء ).

بهز. [ ب َ ] (اِخ ) قبیله ای است و از آن قبیله است حجاج بهزی بن علاط و ضمرة بهزی بن ثعلبة که صحابی بوده اند. (از منتهی الارب ). قبیله ای است . (آنندراج ). قبیله ای از عرب . (ناظم الاطباء).


بهز. [ ب َ ] (ع مص ) راندن و دور کردن کسی را از خویشتن بدرشتی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). بدرشتی دور کردن کسی را و دفعکردن او را. (ناظم الاطباء). || دست و پا یا هر دو دست زدن بر سینه ٔ کسی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || غلبه کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


واژه نامه بختیاریکا

( بهز (بیز) ) ( فا ) ؛ واژه ای ترکیبی؛ بِه از؛ بهتر از


کلمات دیگر: