عنبربو. [ عَم ْ ب َ ] ( ص مرکب ) مخفف عنبربوی. چیزی که دارای بوی عنبر باشد. ( از ناظم الاطباء ). رجوع به عنبربوی شود :
عجب نوش شکرپاسخ چنین گفت
که عنبربو گلی در باغ بشگفت.
نظامی.
مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را
که باد غالیه سا گشت و خاک عنبربوست.
حافظ.
|| ( اِ مرکب ) یکی از اقسام برنج است که در گیلان به این اسم معروف میباشد. || گیاهی از تیره مرکبان که درحقیقت یکی از انواع قنطوریون محسوب می شود و چون دارای بویی مطبوع است آن را قنطوریون مشکی نیز گویند. عنبر. ( از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به قنطوریون شود:
در لطافت نوگلی دارم که زلف خویش را
شانه از دندانه گلهای عنبربو کند.
محسن تأثیر ( از آنندراج ).
اگر صد اره بر فرقم نهد رنج تهیدستی
چو عنبربو همان باشد ز غیرت روی خندانم.
محسن تأثیر ( از آنندراج ).