کلمه جو
صفحه اصلی

شخ

فارسی به انگلیسی

branch, stiff, inelastic, peak, summit, ridge

branch, peak, ridge, summit


فرهنگ فارسی

شاخ، شاخه، شاخه در ت، تیزه کوه، سرکوه، زمین سخت وناهموارمحکم، استوار، مخفف شوخ، چرک بدن، چرک جامه
( اسم ) ۱ - شاخه درخت . ۲ - شاخ حیوانات قرن .
خرخر کردن در خواب یا دراز کردن کمیز و دور انداختن آن .

فرهنگ معین

(شَ ) (اِ. ) ۱ - سر کوه . ۲ - استوار، محکم . ۳ - زمین سخت و ناهموار.
( ~ . ) (اِ. ) ۱ - شاخه . ۲ - شاخ حیوانات .
(شُ ) (اِ. ) چرک .

(شَ) (اِ.) 1 - سر کوه . 2 - استوار، محکم . 3 - زمین سخت و ناهموار.


( ~ .) (اِ.) 1 - شاخه . 2 - شاخ حیوانات .


(شُ) (اِ.) چرک .


لغت نامه دهخدا

شخ. [ ش َ ] ( اِ ) کوه باشد که به عربی جبل خوانند. ( برهان ) :
خرامیدن کبک بینی به شخ
تو گویی ز دیبا فکندست نخ.
بوشکور.
گرازیدن گور و آهو به شخ
کشیدند بر سبزه هر جای نخ.
فردوسی.
بجایی که باشد زیان ملخ
وگر تف خورشید تابد به شخ.
فردوسی.
همه دامن کوه تا روی شخ
سپه بود بر سان مور و ملخ.
فردوسی.
بیابانی از وی رمان دیو و شیر
همه خاک شخ و همه ره کویر .
فردوسی.
به یک خدنگ دژآهنگ جنگ داری تنگ
تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریابار.
عنصری.
شاخ مرصع شد از جواهر الوان
شخ تل یاقوت شد ز لاله نعمان.
منوچهری.
سحرگاهان چنان نالم به تیمار
چو ابر دی مهی بر شخ کهسار.
( ویس و رامین ).
درختی گشن بر شخ کهسار
از انبوه شاخش ستاره ستوه.
اسدی.
ز آسمان به زمین غم به حاسد تو رسد
چو سیل و سنگ که آید به پستی از سر شخ.
سوزنی.
نه در کوه سبزی نه در باغ و شخ
ملخ بوستان خورد و مردم ملخ .
سعدی.
|| بینی کوه. ( برهان ). ستیغ. دماغه وبینی کوه. تیغ کوه. ( ناظم الاطباء ) :
وقت آن شد که به دست آید طاووس و تذرو
تا شود بر سر شخ کبک دری شعرسرای.
فرخی.
ز ناگاه دیدند مرغی شگفت
که از شخ آن کُه نوا برگرفت.
اسدی.
بخت چون با گله رنگ بیاشوبد
سرنگون پیش پلنگ افتد رنگ از شخ.
ناصرخسرو.
به هر کوه و بیشه ز شاخ و ز شخ
پراکنده لشکر چو مور و ملخ.
نظامی.
لیک زیر پای موسی همچو یخ
میگدازید و نماندش شاخ و شخ.
مولوی.
گل سختش بسختی سندان
شخ تندش به تیزی ساطور.
مولوی.
|| زمین محکمی که در دامن کوه و سر کوه باشد. ( برهان ). زمین بود سخت بر کوه و غیره. ( اسدی ). زمین سخت و بلند. ( فرهنگ رشیدی ). زمین سخت. ( فرهنگ سروری ). زمین سخت باشد و دامن کوه که گیاه نروید. ( حاشیه لغت فرس اسدی ). زمین سخت را گویند که در دامن کوه باشد. ( فرهنگ جهانگیری ). زمین سخت که پی برنگیرد. ( شرفنامه منیری ) :
چنان بگریم گر دوست بار من ندهد
که خاره خون شود اندر شخ و ز رنگ زگال.

شخ . [ ش َ ] (اِ) کوه باشد که به عربی جبل خوانند. (برهان ) :
خرامیدن کبک بینی به شخ
تو گویی ز دیبا فکندست نخ .

بوشکور.


گرازیدن گور و آهو به شخ
کشیدند بر سبزه هر جای نخ .

فردوسی .


بجایی که باشد زیان ملخ
وگر تف خورشید تابد به شخ .

فردوسی .


همه دامن کوه تا روی شخ
سپه بود بر سان مور و ملخ .

فردوسی .


بیابانی از وی رمان دیو و شیر
همه خاک شخ و همه ره کویر .

فردوسی .


به یک خدنگ دژآهنگ جنگ داری تنگ
تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریابار.

عنصری .


شاخ مرصع شد از جواهر الوان
شخ تل یاقوت شد ز لاله ٔ نعمان .

منوچهری .


سحرگاهان چنان نالم به تیمار
چو ابر دی مهی بر شخ کهسار.

(ویس و رامین ).


درختی گشن بر شخ کهسار
از انبوه شاخش ستاره ستوه .

اسدی .


ز آسمان به زمین غم به حاسد تو رسد
چو سیل و سنگ که آید به پستی از سر شخ .

سوزنی .


نه در کوه سبزی نه در باغ و شخ
ملخ بوستان خورد و مردم ملخ .

سعدی .


|| بینی کوه . (برهان ). ستیغ. دماغه وبینی کوه . تیغ کوه . (ناظم الاطباء) :
وقت آن شد که به دست آید طاووس و تذرو
تا شود بر سر شخ کبک دری شعرسرای .

فرخی .


ز ناگاه دیدند مرغی شگفت
که از شخ آن کُه نوا برگرفت .

اسدی .


بخت چون با گله ٔ رنگ بیاشوبد
سرنگون پیش پلنگ افتد رنگ از شخ .

ناصرخسرو.


به هر کوه و بیشه ز شاخ و ز شخ
پراکنده لشکر چو مور و ملخ .

نظامی .


لیک زیر پای موسی همچو یخ
میگدازید و نماندش شاخ و شخ .

مولوی .


گل سختش بسختی سندان
شخ تندش به تیزی ساطور.

مولوی .


|| زمین محکمی که در دامن کوه و سر کوه باشد. (برهان ). زمین بود سخت بر کوه و غیره . (اسدی ). زمین سخت و بلند. (فرهنگ رشیدی ). زمین سخت . (فرهنگ سروری ). زمین سخت باشد و دامن کوه که گیاه نروید. (حاشیه ٔ لغت فرس اسدی ). زمین سخت را گویند که در دامن کوه باشد. (فرهنگ جهانگیری ). زمین سخت که پی برنگیرد. (شرفنامه ٔ منیری ) :
چنان بگریم گر دوست بار من ندهد
که خاره خون شود اندر شخ و ز رنگ زگال .

منجیک .


نبد کوه پیدا ز ریگ و ز شخ
ز دریا به دریا کشیدند نخ .

فردوسی .


زمین شخ و خشکی که گفتی سپهر
برو تا جهان بود ننمود چهر.

فردوسی .


کنیدش به خنجر سر از تن جدا
به شخی که هرگزنروید گیا.

فردوسی .


نه بر شخ و ریگش بروید گیا
زمینش روان ریگ چون توتیا.

فردوسی .


سراسر شخ و سنگلاخ درشت
بگشت واز آن اژدها شش بکشت .

اسدی .


نبینی ز زهرش زمین ، گشته بود
همه شخ سیاه و همه کُه کبود.

اسدی .


میوه ها سر درکشند از کثرت گرما به شاخ
ماهیان بیرون فتند از جوشش دریا به شخ .

انوری .


|| زمین بلند. (شرفنامه ٔ منیری ) :
الا تا زمی از کوه پدیدست و ره ازچَه ْ
به کوه اندر زر است و به ره بر شخ و راود.

عسجدی (دیوان چ سعید نفیسی ) .



- گل شخ ؛ گل بی ریگ . طین حر. (یادداشت مؤلف ).
|| دره .شعب . (صحاح الفرس ). || هرچیز محکم . || مخفف شاخ اعم از شاخ گاو و شاخ درخت . (برهان ). || (ص ) شق . در تداول عامه صورتی از شق است . راست . آخته قامت . کشیده بالا: شق و رق ؛ راست و کشیده .
- خود را شخ گرفتن ؛ خدنگ و راست به حرکت درآمدن از تکبر. سر و گردن و بدن کشیده و آخته داشتن از کبر :
رطوبت از دل او برده است خشکی زهد
وگرنه بهر چه زاهد گرفته خود را شخ .

مولانابنایی .



شخ . [ ش َ / ش ُ ] (اِ) مخفف شوخ است که به معنی چرک بدن و جامه باشد. (برهان ). چرک اندام و جامه . (فرهنگ سروری ) (فرهنگ رشیدی ). چرک اندام .(شرفنامه ٔ منیری ). چرک بدن . (ناظم الاطباء). چرک جامه . و با خاء مشدد نیز آمده است . (شرفنامه ٔ منیری ).


شخ . [ ش َخ خ ] (ع اِ) کمیز و آواز آن . (منتهی الارب ). کمیز و بول . (ناظم الاطباء).


شخ . [ ش َخ خ ] (ع مص ) خرخر کردن در خواب . (منتهی الارب ): شخ فی نومه ؛ غط. || صدا دادن شیر وقت دوشیدن . (از اقرب الموارد). || به آواز درآوردن کمیز را. (منتهی الارب ). || بول کردن کودک . (از اقرب الموارد). || دراز کردن کمیز ودور انداختن آن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

۱. تیغ کوه؛ سرکوه.
۲. زمین سخت و ناهموار: ◻︎ میوه‌ها سر در کشند از شدّت گرما به ‌شاخ / ماهیان بیرون فتند از جوشش دریا به شخ (انوری: ۵۸۲).
۳. (صفت) محکم؛ استوار: کمان شخ.


چرک بدن یا جامه.


شاخۀ درخت: نه در کوه سبزی نه در باغ شخ / ملخ بوستان خورده مردم ملخ (سعدی۱: ۵۸ ).
۱. تیغ کوه، سرکوه.
۲. زمین سخت و ناهموار: میوه ها سر در کشند از شدّت گرما به شاخ / ماهیان بیرون فتند از جوشش دریا به شخ (انوری: ۵۸۲ ).
۳. (صفت ) محکم، استوار: کمان شخ.
چرک بدن یا جامه.

شاخۀ درخت: ◻︎ نه در کوه سبزی نه در باغ شخ / ملخ بوستان خورده مردم ملخ (سعدی۱: ۵۸).


گویش مازنی

/shoKh/ شوخ & راست، محکم - صدای خرد شدن برگ در زیر پا &

شوخ


۱راست،محکم ۲صدای خرد شدن برگ در زیر پا


پیشنهاد کاربران

شَخ : به معنی سفت و به معنی نعوظ برای مثال عضلات​ شخ شده یعنی عضلات سفت شده. لهجه پارسی غور

این واژه غلط مشهور از « شق » است. رجوع به شق شود.

در زبان بختیاری شخ به معنی شکاف در کوه یا سنگ است.
فردوسی بزرگ می فرمایید
همه دامن کوه تا روی شخ
سپه بود بسان مور و ملخ
اگر شخ بمعنی کوه باشد فردوسی دوبار کوه را در یک
مصراع استفاده نمی کرد. پس منظور شکاف در قله کوه است.

Shakh در زبان ملکی گالی بشکرد
صخره لیز

شُخ shokh لگن
در زبان ملکی گالی بشکرد

شخ ، sha kh , مخفف شاخه ، در گویش شهر بابکی نعوظ وسفت شدن آلت را گویند ، کلمه شق از این کلمه گرفته شده است


کلمات دیگر: