شخ
فارسی به انگلیسی
branch, peak, ridge, summit
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - شاخه درخت . ۲ - شاخ حیوانات قرن .
خرخر کردن در خواب یا دراز کردن کمیز و دور انداختن آن .
فرهنگ معین
( ~ . ) (اِ. ) ۱ - شاخه . ۲ - شاخ حیوانات .
(شُ ) (اِ. ) چرک .
(شَ) (اِ.) 1 - سر کوه . 2 - استوار، محکم . 3 - زمین سخت و ناهموار.
( ~ .) (اِ.) 1 - شاخه . 2 - شاخ حیوانات .
(شُ) (اِ.) چرک .
لغت نامه دهخدا
خرامیدن کبک بینی به شخ
تو گویی ز دیبا فکندست نخ.
کشیدند بر سبزه هر جای نخ.
وگر تف خورشید تابد به شخ.
سپه بود بر سان مور و ملخ.
همه خاک شخ و همه ره کویر .
تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریابار.
شخ تل یاقوت شد ز لاله نعمان.
چو ابر دی مهی بر شخ کهسار.
از انبوه شاخش ستاره ستوه.
چو سیل و سنگ که آید به پستی از سر شخ.
ملخ بوستان خورد و مردم ملخ .
وقت آن شد که به دست آید طاووس و تذرو
تا شود بر سر شخ کبک دری شعرسرای.
که از شخ آن کُه نوا برگرفت.
سرنگون پیش پلنگ افتد رنگ از شخ.
پراکنده لشکر چو مور و ملخ.
میگدازید و نماندش شاخ و شخ.
شخ تندش به تیزی ساطور.
چنان بگریم گر دوست بار من ندهد
که خاره خون شود اندر شخ و ز رنگ زگال.
خرامیدن کبک بینی به شخ
تو گویی ز دیبا فکندست نخ .
بوشکور.
گرازیدن گور و آهو به شخ
کشیدند بر سبزه هر جای نخ .
فردوسی .
بجایی که باشد زیان ملخ
وگر تف خورشید تابد به شخ .
فردوسی .
همه دامن کوه تا روی شخ
سپه بود بر سان مور و ملخ .
فردوسی .
بیابانی از وی رمان دیو و شیر
همه خاک شخ و همه ره کویر .
فردوسی .
به یک خدنگ دژآهنگ جنگ داری تنگ
تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریابار.
عنصری .
شاخ مرصع شد از جواهر الوان
شخ تل یاقوت شد ز لاله ٔ نعمان .
منوچهری .
سحرگاهان چنان نالم به تیمار
چو ابر دی مهی بر شخ کهسار.
(ویس و رامین ).
درختی گشن بر شخ کهسار
از انبوه شاخش ستاره ستوه .
اسدی .
ز آسمان به زمین غم به حاسد تو رسد
چو سیل و سنگ که آید به پستی از سر شخ .
سوزنی .
نه در کوه سبزی نه در باغ و شخ
ملخ بوستان خورد و مردم ملخ .
سعدی .
|| بینی کوه . (برهان ). ستیغ. دماغه وبینی کوه . تیغ کوه . (ناظم الاطباء) :
وقت آن شد که به دست آید طاووس و تذرو
تا شود بر سر شخ کبک دری شعرسرای .
فرخی .
ز ناگاه دیدند مرغی شگفت
که از شخ آن کُه نوا برگرفت .
اسدی .
بخت چون با گله ٔ رنگ بیاشوبد
سرنگون پیش پلنگ افتد رنگ از شخ .
ناصرخسرو.
به هر کوه و بیشه ز شاخ و ز شخ
پراکنده لشکر چو مور و ملخ .
نظامی .
لیک زیر پای موسی همچو یخ
میگدازید و نماندش شاخ و شخ .
مولوی .
گل سختش بسختی سندان
شخ تندش به تیزی ساطور.
مولوی .
|| زمین محکمی که در دامن کوه و سر کوه باشد. (برهان ). زمین بود سخت بر کوه و غیره . (اسدی ). زمین سخت و بلند. (فرهنگ رشیدی ). زمین سخت . (فرهنگ سروری ). زمین سخت باشد و دامن کوه که گیاه نروید. (حاشیه ٔ لغت فرس اسدی ). زمین سخت را گویند که در دامن کوه باشد. (فرهنگ جهانگیری ). زمین سخت که پی برنگیرد. (شرفنامه ٔ منیری ) :
چنان بگریم گر دوست بار من ندهد
که خاره خون شود اندر شخ و ز رنگ زگال .
منجیک .
نبد کوه پیدا ز ریگ و ز شخ
ز دریا به دریا کشیدند نخ .
فردوسی .
زمین شخ و خشکی که گفتی سپهر
برو تا جهان بود ننمود چهر.
فردوسی .
کنیدش به خنجر سر از تن جدا
به شخی که هرگزنروید گیا.
فردوسی .
نه بر شخ و ریگش بروید گیا
زمینش روان ریگ چون توتیا.
فردوسی .
سراسر شخ و سنگلاخ درشت
بگشت واز آن اژدها شش بکشت .
اسدی .
نبینی ز زهرش زمین ، گشته بود
همه شخ سیاه و همه کُه کبود.
اسدی .
میوه ها سر درکشند از کثرت گرما به شاخ
ماهیان بیرون فتند از جوشش دریا به شخ .
انوری .
|| زمین بلند. (شرفنامه ٔ منیری ) :
الا تا زمی از کوه پدیدست و ره ازچَه ْ
به کوه اندر زر است و به ره بر شخ و راود.
عسجدی (دیوان چ سعید نفیسی ) .
- گل شخ ؛ گل بی ریگ . طین حر. (یادداشت مؤلف ).
|| دره .شعب . (صحاح الفرس ). || هرچیز محکم . || مخفف شاخ اعم از شاخ گاو و شاخ درخت . (برهان ). || (ص ) شق . در تداول عامه صورتی از شق است . راست . آخته قامت . کشیده بالا: شق و رق ؛ راست و کشیده .
- خود را شخ گرفتن ؛ خدنگ و راست به حرکت درآمدن از تکبر. سر و گردن و بدن کشیده و آخته داشتن از کبر :
رطوبت از دل او برده است خشکی زهد
وگرنه بهر چه زاهد گرفته خود را شخ .
مولانابنایی .
شخ . [ ش َ / ش ُ ] (اِ) مخفف شوخ است که به معنی چرک بدن و جامه باشد. (برهان ). چرک اندام و جامه . (فرهنگ سروری ) (فرهنگ رشیدی ). چرک اندام .(شرفنامه ٔ منیری ). چرک بدن . (ناظم الاطباء). چرک جامه . و با خاء مشدد نیز آمده است . (شرفنامه ٔ منیری ).
شخ . [ ش َخ خ ] (ع اِ) کمیز و آواز آن . (منتهی الارب ). کمیز و بول . (ناظم الاطباء).
شخ . [ ش َخ خ ] (ع مص ) خرخر کردن در خواب . (منتهی الارب ): شخ فی نومه ؛ غط. || صدا دادن شیر وقت دوشیدن . (از اقرب الموارد). || به آواز درآوردن کمیز را. (منتهی الارب ). || بول کردن کودک . (از اقرب الموارد). || دراز کردن کمیز ودور انداختن آن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
فرهنگ عمید
۱. تیغ کوه؛ سرکوه.
۲. زمین سخت و ناهموار: ◻︎ میوهها سر در کشند از شدّت گرما به شاخ / ماهیان بیرون فتند از جوشش دریا به شخ (انوری: ۵۸۲).
۳. (صفت) محکم؛ استوار: کمان شخ.
چرک بدن یا جامه.
۱. تیغ کوه، سرکوه.
۲. زمین سخت و ناهموار: میوه ها سر در کشند از شدّت گرما به شاخ / ماهیان بیرون فتند از جوشش دریا به شخ (انوری: ۵۸۲ ).
۳. (صفت ) محکم، استوار: کمان شخ.
چرک بدن یا جامه.
شاخۀ درخت: ◻︎ نه در کوه سبزی نه در باغ شخ / ملخ بوستان خورده مردم ملخ (سعدی۱: ۵۸).
گویش مازنی
شوخ
۱راست،محکم ۲صدای خرد شدن برگ در زیر پا
پیشنهاد کاربران
فردوسی بزرگ می فرمایید
همه دامن کوه تا روی شخ
سپه بود بسان مور و ملخ
اگر شخ بمعنی کوه باشد فردوسی دوبار کوه را در یک
مصراع استفاده نمی کرد. پس منظور شکاف در قله کوه است.
صخره لیز
در زبان ملکی گالی بشکرد