شیدا عاشق
شوریده دل
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
شوریده دل. [ دَ / دِدِ ] ( ص مرکب ) شیدا. عاشق. آشفته احوال :
چو از بیطاقتی شوریده دل شد
از آن گستاخ رویی ها خجل شد.
تن درندهد به کدخدایی.
که او چون مگس دست بر سر نزد.
کآنچنان شوریده دل پایش به گنجی در فروست.
سرگشته و پای بسته و باده بدست.
چو از بیطاقتی شوریده دل شد
از آن گستاخ رویی ها خجل شد.
نظامی.
شوریده دلی چنین هوایی تن درندهد به کدخدایی.
نظامی.
مگس پیش شوریده دل پر نزدکه او چون مگس دست بر سر نزد.
سعدی.
هرکه را کنج اختیار آمد تو دست از وی بشوی کآنچنان شوریده دل پایش به گنجی در فروست.
سعدی.
شوریده دلانیم نه هشیار و نه مست سرگشته و پای بسته و باده بدست.
اوحدی.
کلمات دیگر: