عماهج. [ ع ُ هَِ ] ( ع ص ) شیر دفزک . ( منتهی الارب ). شیر دفزک و سطبرشده. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). شیر غلیظشتر. و یا شیرهای جامد و بسته شده ، و یا شیر خوشبوی در ابتدای تغییر و دگرگونی. و یا شیری که نگاه داشته شود تا طعم و مزه ای غیر ترش بگیرد و آب نیز با آن مخلوط نشود و بطور کامل غلیظ نشود، آنگاه آن را بیاشامند. ( از لسان العرب ) ( از تاج العروس ) ( از متن اللغة ). و یا شیری که در خیک ریخته باشند و طعم و مزه ای نگرفته باشد. ( از لسان العرب ). و یا شیری که شیرین نباشد و مزه و طعمی نگرفته باشد. سُماهِج. ( از لسان العرب ) ( از تاج العروس ). || مرد فیرنده و متکبر. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). شخص متکبر و بخود بالیده. ( از تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). || مرد پر از گوشت و پیه. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از تاج العروس ) ( از متن اللغة ). شخص پرگوشت. ( از لسان العرب ). || سطبر و فربه. غُماهِج. ( از لسان العرب ) ( از تاج العروس ) ( از متن اللغة ). رجوع به غماهج شود. || گیاه سبز بهم پیچیده. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از لسان العرب ) ( از تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). || کسی که خلقت و آفرینش او کامل و تمام باشد. || شرابی که گوارا باشد و به آسانی از گلوگاه بگذرد. ( از لسان العرب ) ( از تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). || مرد دراز . || مرد تیزرو. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) . ج ، عَماهیج. و به غالب معانی فوق بصورت عَمهَج و عُمهوج نیز آید. رجوع به عمهج و عمهوج شود.
عماهج
لغت نامه دهخدا
عماهج. [ ع ُ هَِ ] ( ع ص ) شیر دفزک . ( منتهی الارب ). شیر دفزک و سطبرشده. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). شیر غلیظشتر. و یا شیرهای جامد و بسته شده ، و یا شیر خوشبوی در ابتدای تغییر و دگرگونی. و یا شیری که نگاه داشته شود تا طعم و مزه ای غیر ترش بگیرد و آب نیز با آن مخلوط نشود و بطور کامل غلیظ نشود، آنگاه آن را بیاشامند. ( از لسان العرب ) ( از تاج العروس ) ( از متن اللغة ). و یا شیری که در خیک ریخته باشند و طعم و مزه ای نگرفته باشد. ( از لسان العرب ). و یا شیری که شیرین نباشد و مزه و طعمی نگرفته باشد. سُماهِج. ( از لسان العرب ) ( از تاج العروس ). || مرد فیرنده و متکبر. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). شخص متکبر و بخود بالیده. ( از تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). || مرد پر از گوشت و پیه. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از تاج العروس ) ( از متن اللغة ). شخص پرگوشت. ( از لسان العرب ). || سطبر و فربه. غُماهِج. ( از لسان العرب ) ( از تاج العروس ) ( از متن اللغة ). رجوع به غماهج شود. || گیاه سبز بهم پیچیده. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از لسان العرب ) ( از تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). || کسی که خلقت و آفرینش او کامل و تمام باشد. || شرابی که گوارا باشد و به آسانی از گلوگاه بگذرد. ( از لسان العرب ) ( از تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). || مرد دراز . || مرد تیزرو. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) . ج ، عَماهیج. و به غالب معانی فوق بصورت عَمهَج و عُمهوج نیز آید. رجوع به عمهج و عمهوج شود.
عماهج . [ ع ُ هَِ ] (ع ص ) شیر دفزک . (منتهی الارب ). شیر دفزک و سطبرشده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). شیر غلیظشتر. و یا شیرهای جامد و بسته شده ، و یا شیر خوشبوی در ابتدای تغییر و دگرگونی . و یا شیری که نگاه داشته شود تا طعم و مزه ای غیر ترش بگیرد و آب نیز با آن مخلوط نشود و بطور کامل غلیظ نشود، آنگاه آن را بیاشامند. (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از متن اللغة). و یا شیری که در خیک ریخته باشند و طعم و مزه ای نگرفته باشد. (از لسان العرب ). و یا شیری که شیرین نباشد و مزه و طعمی نگرفته باشد. سُماهِج . (از لسان العرب ) (از تاج العروس ). || مرد فیرنده و متکبر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شخص متکبر و بخود بالیده . (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || مرد پر از گوشت و پیه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس ) (از متن اللغة). شخص پرگوشت . (از لسان العرب ). || سطبر و فربه . غُماهِج . (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از متن اللغة). رجوع به غماهج شود. || گیاه سبز بهم پیچیده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || کسی که خلقت و آفرینش او کامل و تمام باشد. || شرابی که گوارا باشد و به آسانی از گلوگاه بگذرد. (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || مرد دراز . || مرد تیزرو. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) . ج ، عَماهیج . و به غالب معانی فوق بصورت عَمهَج و عُمهوج نیز آید. رجوع به عمهج و عمهوج شود.
عماهج . [ع َ هَِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ عَمهَج . رجوع به عمهج شود.