نگاه کردن . نظر کردن . نگریستن .
نگه کردن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
نگه کردن. [ ن ِ گ َه ْ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) نگاه کردن. نظر کردن. نگریستن :
به آهن نگه کن که بُرّید سنگ
نرست آهن از سنگ بی آذرنگ.
به پوست او نکند طمْع پوستین پیرای.
گو مکن شو که ما نمونه شدیم.
جهان پیش ماهوی بدکامه دید.
بدانست کو را از این چیست کام.
یکی باد سرد از جگر برکشید.
سبز بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر.
کرد در من نگه به چشم آغیل.
باز شو از سیرت خروار خویش.
به چشم عُجب و تکبر نگه به خلق مکن
که دوستان خدا ممکنند در اوباش.
که عاقبت نه به شوخیش در میان آری.
گو نگه زنهار در آئینه روشن مکن.
نگه کن که شهر بزرگی است ری
نشاید که کوبند پیلان به پی.
چو کاری بیابی بهی برگزین.
ندیدش سزاوار تخت و کلاه.
پیمود بسی روزگار بر ما.
گر چشم جهان بینت هست بینا.
چه گفت ای عجب گر بسوزم چه باک.
نگه کن که چون سوخت در بین جمع.
چو افراسیاب آن درفش بنفش
نگه کرد با کاویانی درفش.
به آهن نگه کن که بُرّید سنگ
نرست آهن از سنگ بی آذرنگ.
بوشکور.
به خارپشت نگه کن که از درشتی موی به پوست او نکند طمْع پوستین پیرای.
کسائی.
خوب اگر سوی ما نگه نکندگو مکن شو که ما نمونه شدیم.
کسائی.
چو بیژن نگه کرد و آن نامه دیدجهان پیش ماهوی بدکامه دید.
فردوسی.
به دستان نگه کرد فرخنده سام بدانست کو را از این چیست کام.
فردوسی.
نگه کرد چون کودکان را بدیدیکی باد سرد از جگر برکشید.
فردوسی.
چون نگه کرد بدان دخترکان مادر پیرسبز بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر.
منوچهری.
نرمک او را یکی سلام زدم کرد در من نگه به چشم آغیل.
حکاک.
نیک نگه کن به تن خویش درباز شو از سیرت خروار خویش.
ناصرخسرو.
نگه کرد جامه ای که بامداد فروخته بود شبانگاه در خانه خود یافت. ( سندبادنامه ص 240 ).به چشم عُجب و تکبر نگه به خلق مکن
که دوستان خدا ممکنند در اوباش.
سعدی.
کس از کناری بر روی تو نگه نکندکه عاقبت نه به شوخیش در میان آری.
سعدی.
شاهد آیینه است و هرکس را که روی خوب نیست گو نگه زنهار در آئینه روشن مکن.
سعدی.
|| نگریستن. دقت کردن. پاییدن. تعمق کردن. تأمل کردن : نگه کن که شهر بزرگی است ری
نشاید که کوبند پیلان به پی.
فردوسی.
نگه کن سرانجام خود را ببین چو کاری بیابی بهی برگزین.
فردوسی.
بدو در نگه کرد کاووس شاه ندیدش سزاوار تخت و کلاه.
فردوسی.
ای پیر نگه کن که چرخ برناپیمود بسی روزگار بر ما.
ناصرخسرو.
اندرمثل من نکو نگه کن گر چشم جهان بینت هست بینا.
ناصرخسرو.
نگه کن که پروانه سوزناک چه گفت ای عجب گر بسوزم چه باک.
سعدی.
نبخشود بر حال پروانه شمعنگه کن که چون سوخت در بین جمع.
سعدی.
|| دیدن. مشاهده کردن : چو افراسیاب آن درفش بنفش
نگه کرد با کاویانی درفش.
فردوسی.
نگه کردن . [ ن ِ گ َه ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) نگاه کردن . نظر کردن . نگریستن :
به آهن نگه کن که بُرّید سنگ
نرست آهن از سنگ بی آذرنگ .
به خارپشت نگه کن که از درشتی موی
به پوست او نکند طمْع پوستین پیرای .
خوب اگر سوی ما نگه نکند
گو مکن شو که ما نمونه شدیم .
چو بیژن نگه کرد و آن نامه دید
جهان پیش ماهوی بدکامه دید.
به دستان نگه کرد فرخنده سام
بدانست کو را از این چیست کام .
نگه کرد چون کودکان را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.
چون نگه کرد بدان دخترکان مادر پیر
سبز بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر.
نرمک او را یکی سلام زدم
کرد در من نگه به چشم آغیل .
نیک نگه کن به تن خویش در
باز شو از سیرت خروار خویش .
نگه کرد جامه ای که بامداد فروخته بود شبانگاه در خانه ٔ خود یافت . (سندبادنامه ص 240).
به چشم عُجب و تکبر نگه به خلق مکن
که دوستان خدا ممکنند در اوباش .
کس از کناری بر روی تو نگه نکند
که عاقبت نه به شوخیش در میان آری .
شاهد آیینه است و هرکس را که روی خوب نیست
گو نگه زنهار در آئینه ٔ روشن مکن .
|| نگریستن . دقت کردن . پاییدن . تعمق کردن . تأمل کردن :
نگه کن که شهر بزرگی است ری
نشاید که کوبند پیلان به پی .
نگه کن سرانجام خود را ببین
چو کاری بیابی بهی برگزین .
بدو در نگه کرد کاووس شاه
ندیدش سزاوار تخت و کلاه .
ای پیر نگه کن که چرخ برنا
پیمود بسی روزگار بر ما.
اندرمثل من نکو نگه کن
گر چشم جهان بینت هست بینا.
نگه کن که پروانه ٔ سوزناک
چه گفت ای عجب گر بسوزم چه باک .
نبخشود بر حال پروانه شمع
نگه کن که چون سوخت در بین جمع.
|| دیدن . مشاهده کردن :
چو افراسیاب آن درفش بنفش
نگه کرد با کاویانی درفش .
برهنه تن خویش بنمود شاه
نگه کرد گیو آن نشان سیاه .
نگه کرد از آن رزمگه ساوه شاه
که آن جادوئی را ندادند راه .
|| بررسی کردن . تحقیق کردن . رسیدگی کردن . بررسیدن . (یادداشت مؤلف ) :
وز آن پس نگه کرد جای سپاه
نیامدْش بر آرزو رزمگاه .
به لشکر بترسان بداندیش را
به ژرفی نگه کن پس و پیش را.
چو از کار لهراسب پرداخت شاه
از آن پس نگه کرد کار سپاه .
به موبد چنین گفت پس پاک زاد
نگه کن که تا از که داردنژاد.
نه بر گزاف سپه را بدو سپرد پدر
نه خیره گفت که لشکر نگه کن و بشمار.
نگه کرد پوشیده در کار مرد
خلل دید در کار هشیار مرد.
نگه کرد سلطان عالی محل
خودش در بلا دید و خر در وحل .
|| گزیدن . انتخاب کردن . (یادداشت مؤلف ). تعیین کردن :
نگه کرد گودرز تیر خدنگ
که آهن گذارد مر او را به سنگ .
بیاراست لشکرگهی شاهوار
به قلب اندرون تیغزن صدهزار
نگه کرد در قلبگه جای خویش
سپهبد بد و لشکرآرای خویش .
یکی زن نگه کن سزاوار خویش
از ایران بنه درد و تیمار خویش .
|| جستن . جستن و یافتن . تجسس کردن . (یادداشت مؤلف ). طلب کردن . جستجو کردن :
وز آن پس بفرمود بیدار شاه
نگه کردن شاه توران سپاه
بجستند بر دشت و باغ و سرای
گرفتند بر هرسوئی رهنمای .
نگه کرد گردنکشی زآن میان
نبد پیش جز قارن کاویان .
چو گشت از نوشتن نویسنده سیر
نگه کرد قیصر سواری دلیر.
ورا گفت بالش نگه کن یکی
که تا برنشینم بر او اندکی .
|| توجه کردن . اعتنا کردن :
گو پار نیز هم به مه روزه آمدی
سوی تو خلق هیچ نگه کرده بود پار.
اگر پارسا باشد و خوش سخن
نگه در نکوئی و زشتی مکن .
کسی که روی تو بیند نگه به کس نکند
ز عشق سیر نگردد ز عیش بس نکند.
|| عنایت کردن . التفات کردن . به عنایت نظر کردن :
نگه کرد باز آسمان سوی من
فروشست گرد غم از روی من .
ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم
باری نگه کن ای که خداوند خرمنی .
ای گنج نوش دارو با خستگان نگه کن
مرهم به دست و ما را مجروح می گذاری .
|| متعرض شدن . گزند رساندن :
بدان تا ز ایرانیان زین سپس
نیارد به توران نگه کرد کس .
تو از دوست گر عاقلی برمگرد
که دشمن نیارد نگه در تو کرد.
|| طمع کردن . طمع بستن :
خبیث را چو تعهد کنی و بنوازی
به دولت تو نگه می کند به انبازی .
|| محکم کردن . استوار کردن . نگاه داری کردن :
راست چو شب گاوگون شود بگریزم
گویم تا در نگه کنند به مسمار.
به آهن نگه کن که بُرّید سنگ
نرست آهن از سنگ بی آذرنگ .
بوشکور.
به خارپشت نگه کن که از درشتی موی
به پوست او نکند طمْع پوستین پیرای .
کسائی .
خوب اگر سوی ما نگه نکند
گو مکن شو که ما نمونه شدیم .
کسائی .
چو بیژن نگه کرد و آن نامه دید
جهان پیش ماهوی بدکامه دید.
فردوسی .
به دستان نگه کرد فرخنده سام
بدانست کو را از این چیست کام .
فردوسی .
نگه کرد چون کودکان را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید.
فردوسی .
چون نگه کرد بدان دخترکان مادر پیر
سبز بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر.
منوچهری .
نرمک او را یکی سلام زدم
کرد در من نگه به چشم آغیل .
حکاک .
نیک نگه کن به تن خویش در
باز شو از سیرت خروار خویش .
ناصرخسرو.
نگه کرد جامه ای که بامداد فروخته بود شبانگاه در خانه ٔ خود یافت . (سندبادنامه ص 240).
به چشم عُجب و تکبر نگه به خلق مکن
که دوستان خدا ممکنند در اوباش .
سعدی .
کس از کناری بر روی تو نگه نکند
که عاقبت نه به شوخیش در میان آری .
سعدی .
شاهد آیینه است و هرکس را که روی خوب نیست
گو نگه زنهار در آئینه ٔ روشن مکن .
سعدی .
|| نگریستن . دقت کردن . پاییدن . تعمق کردن . تأمل کردن :
نگه کن که شهر بزرگی است ری
نشاید که کوبند پیلان به پی .
فردوسی .
نگه کن سرانجام خود را ببین
چو کاری بیابی بهی برگزین .
فردوسی .
بدو در نگه کرد کاووس شاه
ندیدش سزاوار تخت و کلاه .
فردوسی .
ای پیر نگه کن که چرخ برنا
پیمود بسی روزگار بر ما.
ناصرخسرو.
اندرمثل من نکو نگه کن
گر چشم جهان بینت هست بینا.
ناصرخسرو.
نگه کن که پروانه ٔ سوزناک
چه گفت ای عجب گر بسوزم چه باک .
سعدی .
نبخشود بر حال پروانه شمع
نگه کن که چون سوخت در بین جمع.
سعدی .
|| دیدن . مشاهده کردن :
چو افراسیاب آن درفش بنفش
نگه کرد با کاویانی درفش .
فردوسی .
برهنه تن خویش بنمود شاه
نگه کرد گیو آن نشان سیاه .
فردوسی .
نگه کرد از آن رزمگه ساوه شاه
که آن جادوئی را ندادند راه .
فردوسی .
|| بررسی کردن . تحقیق کردن . رسیدگی کردن . بررسیدن . (یادداشت مؤلف ) :
وز آن پس نگه کرد جای سپاه
نیامدْش بر آرزو رزمگاه .
فردوسی .
به لشکر بترسان بداندیش را
به ژرفی نگه کن پس و پیش را.
فردوسی .
چو از کار لهراسب پرداخت شاه
از آن پس نگه کرد کار سپاه .
فردوسی .
به موبد چنین گفت پس پاک زاد
نگه کن که تا از که داردنژاد.
فردوسی .
نه بر گزاف سپه را بدو سپرد پدر
نه خیره گفت که لشکر نگه کن و بشمار.
فرخی .
نگه کرد پوشیده در کار مرد
خلل دید در کار هشیار مرد.
سعدی .
نگه کرد سلطان عالی محل
خودش در بلا دید و خر در وحل .
سعدی .
|| گزیدن . انتخاب کردن . (یادداشت مؤلف ). تعیین کردن :
نگه کرد گودرز تیر خدنگ
که آهن گذارد مر او را به سنگ .
فردوسی .
بیاراست لشکرگهی شاهوار
به قلب اندرون تیغزن صدهزار
نگه کرد در قلبگه جای خویش
سپهبد بد و لشکرآرای خویش .
فردوسی .
یکی زن نگه کن سزاوار خویش
از ایران بنه درد و تیمار خویش .
فردوسی .
|| جستن . جستن و یافتن . تجسس کردن . (یادداشت مؤلف ). طلب کردن . جستجو کردن :
وز آن پس بفرمود بیدار شاه
نگه کردن شاه توران سپاه
بجستند بر دشت و باغ و سرای
گرفتند بر هرسوئی رهنمای .
فردوسی .
نگه کرد گردنکشی زآن میان
نبد پیش جز قارن کاویان .
فردوسی .
چو گشت از نوشتن نویسنده سیر
نگه کرد قیصر سواری دلیر.
فردوسی .
ورا گفت بالش نگه کن یکی
که تا برنشینم بر او اندکی .
فردوسی .
|| توجه کردن . اعتنا کردن :
گو پار نیز هم به مه روزه آمدی
سوی تو خلق هیچ نگه کرده بود پار.
فرخی .
اگر پارسا باشد و خوش سخن
نگه در نکوئی و زشتی مکن .
سعدی .
کسی که روی تو بیند نگه به کس نکند
ز عشق سیر نگردد ز عیش بس نکند.
سعدی .
|| عنایت کردن . التفات کردن . به عنایت نظر کردن :
نگه کرد باز آسمان سوی من
فروشست گرد غم از روی من .
سعدی .
ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم
باری نگه کن ای که خداوند خرمنی .
سعدی .
ای گنج نوش دارو با خستگان نگه کن
مرهم به دست و ما را مجروح می گذاری .
سعدی .
|| متعرض شدن . گزند رساندن :
بدان تا ز ایرانیان زین سپس
نیارد به توران نگه کرد کس .
فردوسی .
تو از دوست گر عاقلی برمگرد
که دشمن نیارد نگه در تو کرد.
سعدی .
|| طمع کردن . طمع بستن :
خبیث را چو تعهد کنی و بنوازی
به دولت تو نگه می کند به انبازی .
سعدی .
|| محکم کردن . استوار کردن . نگاه داری کردن :
راست چو شب گاوگون شود بگریزم
گویم تا در نگه کنند به مسمار.
فرخی .
پیشنهاد کاربران
نگه کردن: کنایه ی ایما از توجّه کردن و برگزیدن
<<کنون، پهلوانی نگه کن گزین،
سزاوارِ جنگ و سزاوار کین>>
یعنی: پهلوانی گزین را نگه کن.
نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ۱۳۸۴، ص ۲۸۶.
<<کنون، پهلوانی نگه کن گزین،
سزاوارِ جنگ و سزاوار کین>>
یعنی: پهلوانی گزین را نگه کن.
نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ۱۳۸۴، ص ۲۸۶.
کلمات دیگر: