کلمه جو
صفحه اصلی

مساعد


مترادف مساعد : سازگار، مطلوب، مناسب، موافق، معاضد، یار، یاور، هم بازو، همراه

متضاد مساعد : نامساعد

برابر پارسی : فریادرس، یارمند، یاور

فارسی به انگلیسی

favourable


favorable, friendly, suitable, benign, benignant, easy, prosperous, ripe, favourable

benign, benignant, easy, favorable, friendly, prosperous, ripe, suitable


فارسی به عربی

مبشر بالخیر , محظوظ , مساعد , مناسب , ودی

عربی به فارسی

يار , کمک , مساعد , ياور , اجودان , معين , فرعي , کمکي , معاون , دستيار , بردست , ترقي دهنده , هم دست , ستوان , ناوبان , نايب , وکيل , رسدبان


مفيد , کمک کننده


مترادف و متضاد

صفت ≠ نامساعد


سازگار، مطلوب، مناسب، موافق


معاضد، یار، یاور


هم‌بازو، همراه


adjutant (صفت)
مساعد

favorable (صفت)
مناسب، مساعد، مطلوب

conducive (صفت)
مساعد، سودمند، منجر شونده، موجب شونده

friendly (صفت)
مساعد، مهربان، دوستانه، خودمانی، تعاونی

propitious (صفت)
مناسب، مساعد، خیر خواه، خوش یمن

auspicious (صفت)
مساعد، خوشایند، فرخنده، مبارک، خجسته، فرخ، سعید، بختیار

fortunate (صفت)
خوب، مساعد، خوشحال، فرخ، خوشبخت، خوش شانس

large-hearted (صفت)
مساعد، سخاوتمند، بخشنده، همدرد، نظر بلند

۱. سازگار، مطلوب، مناسب، موافق
۲. معاضد، یار، یاور
۳. همبازو، همراه ≠ نامساعد


فرهنگ فارسی

همبازو، یارویاور، موافق
( اسم ) یاری کننده یاور موافق جمع : مساعدین .

فرهنگ معین

(مُ عِ ) [ ع . ] (اِفا. ) موافق ، یاور.

لغت نامه دهخدا

مساعد. [ م َ ع ِ ] ( ع اِ ) ج ِ مسعد. ( ناظم الاطباء ). رجوع به مسعد شود.

مساعد. [ م ُ ع ِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی است از مصدر مساعدة. یاری دهنده. ( غیاث ) ( آنندراج ). یار و یاور. یاری ده. یارمند. کمک کننده.کمک دهنده. || سازوار. موافق :
عشق خوش است ار مساعدت بود از یار
یار مساعد نه اندک است و نه بسیار.
فرخی.
گر مرا بخت مساعد بود از دولت میر
همچنان شب که گذشته ست شبی سازم باز.
فرخی.
باش همیشه ندیم بخت مساعد
باش همیشه قرین ملک مؤبد.
منوچهری.
خصم تو هست ناقص و مال تو زاید است
کت بخت تابع است و جهانت مساعد است.
منوچهری.
نوآئین مطربان داریم و بربطهای گوینده
مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله.
منوچهری.
مساعد تو به هر جایگاه بخت جوان
متابع تو به هر شغل دولت برنا.
مسعودسعد.
یار مساعد به گه ناخوشی
دام کشی کرد نه دامن کشی.
نظامی.
- عمل یا کار مساعد ؛ کاری که بدون کوشش وسعی به خوبی و آسانی پیش رود. ( ناظم الاطباء ).
- مساعد شدن ؛ موافق شدن. موافق آمدن. سازگار شدن :
امّید آنکه روزی خواند ملک به پیشم
بختم شود مساعد روزم شود بهاری.
منوچهری.
آن را که روزگار مساعد شده ست
با ناوکی نبرد کند سوزنش.
ناصرخسرو.
هدایت سعادت او را مساعد شد و به حبل ولای سلطان اعتصام یافت. ( ترجمه ٔتاریخ یمینی ص 374 ).
- نامساعد ؛ ناموافق. ناسازوار. رجوع به نامساعد در ردیف خود شود.

مساعد. [ م َ ع ِ ] (ع اِ) ج ِ مسعد. (ناظم الاطباء). رجوع به مسعد شود.


مساعد. [ م ُ ع ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی است از مصدر مساعدة. یاری دهنده . (غیاث ) (آنندراج ). یار و یاور. یاری ده . یارمند. کمک کننده .کمک دهنده . || سازوار. موافق :
عشق خوش است ار مساعدت بود از یار
یار مساعد نه اندک است و نه بسیار.

فرخی .


گر مرا بخت مساعد بود از دولت میر
همچنان شب که گذشته ست شبی سازم باز.

فرخی .


باش همیشه ندیم بخت مساعد
باش همیشه قرین ملک مؤبد.

منوچهری .


خصم تو هست ناقص و مال تو زاید است
کت بخت تابع است و جهانت مساعد است .

منوچهری .


نوآئین مطربان داریم و بربطهای گوینده
مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله .

منوچهری .


مساعد تو به هر جایگاه بخت جوان
متابع تو به هر شغل دولت برنا.

مسعودسعد.


یار مساعد به گه ناخوشی
دام کشی کرد نه دامن کشی .

نظامی .


- عمل یا کار مساعد ؛ کاری که بدون کوشش وسعی به خوبی و آسانی پیش رود. (ناظم الاطباء).
- مساعد شدن ؛ موافق شدن . موافق آمدن . سازگار شدن :
امّید آنکه روزی خواند ملک به پیشم
بختم شود مساعد روزم شود بهاری .

منوچهری .


آن را که روزگار مساعد شده ست
با ناوکی نبرد کند سوزنش .

ناصرخسرو.


هدایت سعادت او را مساعد شد و به حبل ولای سلطان اعتصام یافت . (ترجمه ٔتاریخ یمینی ص 374).
- نامساعد ؛ ناموافق . ناسازوار. رجوع به نامساعد در ردیف خود شود.

فرهنگ عمید

۱. مناسب.
۲. هم بازو، یارویاور، موافق.

پیشنهاد کاربران

متعادل، نرمال

مناسب، خوب،


کلمات دیگر: