( مصدر ) دل سپردن بکسی عاشق او شدن .
دل سپردن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
دل سپردن. [ دِ س ِ پ ُ دَ ] ( مص مرکب ) عاشق شدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). دل دادن. فریفته شدن :
گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم
بر طمع دلستانی ماندم به دل سپاری.
زآن دل به توسپردم تا حق من گزاری.
خواهم که دل برفقت تو باز من سپاری.
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم.
گوئیم جان ندارد تا دل نمی سپارد.
لاجرم نسپرند راه خطا
لاجرم دل به دیو نسپارند.
چنین گفت گر فور هندی بمرد
شما را به غم دل نباید سپرد.
چنین گفت کای گرد بیداردل
به گفت بهو خیره مسپار دل.
هرکسی دل بر آن سخن بسپرد.
گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم
بر طمع دلستانی ماندم به دل سپاری.
فرخی.
من دل به تو سپردم تا شغل من بسیجی زآن دل به توسپردم تا حق من گزاری.
منوچهری.
گر زآنکه جرم کردم کاین دل بتو سپردم خواهم که دل برفقت تو باز من سپاری.
منوچهری.
بهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم.
سعدی.
پایی که برنیاید روزی به سنگ عشقی گوئیم جان ندارد تا دل نمی سپارد.
سعدی.
- دل سپردن به دیو ؛ فریب خوردن. از راه بدر شدن. وسوسه شدن : لاجرم نسپرند راه خطا
لاجرم دل به دیو نسپارند.
ناصرخسرو.
- دل سپردن به غم ؛ غمگین شدن. قرین اندوه ساختن دل : چنین گفت گر فور هندی بمرد
شما را به غم دل نباید سپرد.
فردوسی.
- دل سپردن به گفت یا گفته یا گفتار کسی ؛ باور کردن بدان. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). پذیرفتن آن : چنین گفت کای گرد بیداردل
به گفت بهو خیره مسپار دل.
اسدی.
چون سخنگو سخن بپایان بردهرکسی دل بر آن سخن بسپرد.
نظامی ( از آنندراج ).
پیشنهاد کاربران
دل بستن
خاطر دادن. [ طِ دَ ] ( مص مرکب ) دل دادن. عاشق شدن. ( آنندراج ) . مهر ورزیدن :
به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار
که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار.
سعدی.
سر از مغز و دست از درم کن تهی
چو خاطر به فرزند مردم نهی.
سعدی ( بوستان ) .
به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار
که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار.
سعدی.
سر از مغز و دست از درم کن تهی
چو خاطر به فرزند مردم نهی.
سعدی ( بوستان ) .
کلمات دیگر: