کلمه جو
صفحه اصلی

خوزان

فرهنگ اسم ها

اسم: خوزان (پسر) (فارسی) (تلفظ: khozan) (فارسی: خوزان) (انگلیسی: khozan)
معنی: نام پهلوانی ایرانی در زمان کیخسرو پادشاه کیانی

فرهنگ فارسی

شهریست در خراسان قدیم

لغت نامه دهخدا

خوزان . [ ] (اِخ ) شهری است به خراسان قدیم . (حدود العالم ص 57).


خوزان . [ ] (اِخ ) نام پهلوانی معروف است که خوزان اصفهان آبادکرده ٔ اوست . (انجمن آرای ناصری ). در آنندراج آمده : پهلوانی بوده است از ایران از چاکران کیخسروبن سیاوش :
بیک دست مر طوس را کرد جای
منوشان و خوزان فرخنده رای .

فردوسی .


که بر کشور پارس بودند شاه
منوشان و خوزان زرین کلاه .

فردوسی .


بخندید با رستم از قلب گاه
منوشان و خوزان لشکرپناه .

فردوسی .


بسغد اندرون بود یک هفته بیش
قلیمان و خوزان همی رفت پیش .

فردوسی .



خوزان . [ ] (اِخ ) نام قریتی است از قراء اصفهان مرکز ماربین . (یادداشت بخطمؤلف ). صاحب انجمن آرای ناصری میگوید این ناحیت آبادکرده ٔ خوزان پهلوانست : نخست از ملوک گردنکش و سپهدار لشکرکش فرعون لعین از خوزان ماربین برخاست و در ملک بر ذروه ٔ میغ بنشست . (از ترجمه ٔ محاسن اصفهان ).


خوزان . [ ] (اِخ ) نام قریتی است بنواحی پنج دیه . (یادداشت بخط مؤلف ).


خوزان . [ ] (اِخ ) نام قریتی است به هرات . (یادداشت بخط مؤلف ) (از منتهی الارب ).


خوزان . [ خو ] (اِخ ) نام شهری است در خوزستان . (انجمن آرای ناصری ) :
به خوزان بردوی را دایگانش
که آنجا بود جای و خان و مانش .

(ویس و رامین ).


بدایه بود رامین هم بخوزان
گه و بی گه بروی دوست پویان .

(ویس و رامین ).


شدند از راه نزد ویس شادان
زخوزان آوریدندش بخوران .

(ویس و رامین ).


مرا درشهر خوزان مهربانی است
که باغ خاص شه را پاسبانی است .

عطار (از انجمن آرای ناصری ).



خوزان. [ ] ( اِخ ) نام پهلوانی معروف است که خوزان اصفهان آبادکرده اوست. ( انجمن آرای ناصری ). در آنندراج آمده : پهلوانی بوده است از ایران از چاکران کیخسروبن سیاوش :
بیک دست مر طوس را کرد جای
منوشان و خوزان فرخنده رای.
فردوسی.
که بر کشور پارس بودند شاه
منوشان و خوزان زرین کلاه.
فردوسی.
بخندید با رستم از قلب گاه
منوشان و خوزان لشکرپناه.
فردوسی.
بسغد اندرون بود یک هفته بیش
قلیمان و خوزان همی رفت پیش.
فردوسی.

خوزان. [ ] ( اِخ ) نام قریتی است از قراء اصفهان مرکز ماربین. ( یادداشت بخطمؤلف ). صاحب انجمن آرای ناصری میگوید این ناحیت آبادکرده خوزان پهلوانست : نخست از ملوک گردنکش و سپهدار لشکرکش فرعون لعین از خوزان ماربین برخاست و در ملک بر ذروه میغ بنشست. ( از ترجمه محاسن اصفهان ).

خوزان. [ ] ( اِخ ) نام قریتی است به هرات. ( یادداشت بخط مؤلف ) ( از منتهی الارب ).

خوزان. [ ] ( اِخ ) نام قریتی است بنواحی پنج دیه. ( یادداشت بخط مؤلف ).

خوزان. [ خو ] ( اِخ ) نام شهری است در خوزستان. ( انجمن آرای ناصری ) :
به خوزان بردوی را دایگانش
که آنجا بود جای و خان و مانش.
( ویس و رامین ).
بدایه بود رامین هم بخوزان
گه و بی گه بروی دوست پویان.
( ویس و رامین ).
شدند از راه نزد ویس شادان
زخوزان آوریدندش بخوران.
( ویس و رامین ).
مرا درشهر خوزان مهربانی است
که باغ خاص شه را پاسبانی است.
عطار ( از انجمن آرای ناصری ).

خوزان. [ ] ( اِخ ) شهری است به خراسان قدیم. ( حدود العالم ص 57 ).

دانشنامه عمومی

واژه ایست (کردی) به معنی خود دان،دانا،هوشمند


خوزان، در شاهنامه نام دلاوری ایرانی است، که در نبرد بزرگ به یاری کیخسرو آمده بود.
تلیمان سغدی
فردوسی در بیتی از شاهنامه از خوزان چنین یاد می کند:


کلمات دیگر: