معنی: آبرو و اعتبار دین و آیین، موجب آبروی و اعتبار دین و آیین، ( اَعلام ) ) محمودشاه اینجو: [قرن هجری] امیر فارسی و بنیانگذار سلسله ی اینجو، ملقب به شرف الدین، که به فرمان آرپاخان مغول کشته شد، ) شرف الدین طوسی، مظفرابن محمّد: [قرن و هجری] ریاضیدان و اخترشناس ایرانی، مخترع اسطرلاب خطی معروف به عصای موسی و مؤلف کتابهایی در اسطرلاب و جبر، ) شرف الدین رامی: [قرن هجری] مشهور به حسین ابن محمّد تبریزی، شاعر و نویسنده ی ایرانی، مؤلف انیس العشاق و حدایق الحقایق، هر دو به فارسی، ) وصاف: [، قمری] مشهور به شرف الدین عبدالله شیرازی، ادیب و مورخ ایرانی، مؤلف تجزیة الامصار و تزجیة الاعصار، معروف به تاریخ وصاف، به زبان فارسی، ) شرف الدین علی یزدی: [قرن هجری] شاعر، نویسنده و مورخ ایرانی، مؤلف ظفرنامه، در تاریخ امیر تیمور و جانشینانش، حلَل مطَرّز، در باب معما، کتابی درباره ی انگشت شماری و مربع های وفقی و مجموعه ای از منشآت، ) شرف الدین فض الله قزوینی: [حدود، حدود قمری] ادیب و شاعر ایرانی، مؤلف المعجم فی تاریخ ملوک عجم، معروف به تاریخ عجم، که یکی از نمونه های نثر فارسی مغلق است، ) شرف الدین مظفر: [قرن و هجری] حاکم میبد یزد و بنیانگذار سلسله ی آل مظفر، موجب آبروی دین و آیین
شرف الدین
فرهنگ اسم ها
معنی: آبرو و اعتبار دین و آیین، موجب آبروی و اعتبار دین و آیین، ( اَعلام ) ) محمودشاه اینجو: [قرن هجری] امیر فارسی و بنیانگذار سلسله ی اینجو، ملقب به شرف الدین، که به فرمان آرپاخان مغول کشته شد، ) شرف الدین طوسی، مظفرابن محمّد: [قرن و هجری] ریاضیدان و اخترشناس ایرانی، مخترع اسطرلاب خطی معروف به عصای موسی و مؤلف کتابهایی در اسطرلاب و جبر، ) شرف الدین رامی: [قرن هجری] مشهور به حسین ابن محمّد تبریزی، شاعر و نویسنده ی ایرانی، مؤلف انیس العشاق و حدایق الحقایق، هر دو به فارسی، ) وصاف: [، قمری] مشهور به شرف الدین عبدالله شیرازی، ادیب و مورخ ایرانی، مؤلف تجزیة الامصار و تزجیة الاعصار، معروف به تاریخ وصاف، به زبان فارسی، ) شرف الدین علی یزدی: [قرن هجری] شاعر، نویسنده و مورخ ایرانی، مؤلف ظفرنامه، در تاریخ امیر تیمور و جانشینانش، حلَل مطَرّز، در باب معما، کتابی درباره ی انگشت شماری و مربع های وفقی و مجموعه ای از منشآت، ) شرف الدین فض الله قزوینی: [حدود، حدود قمری] ادیب و شاعر ایرانی، مؤلف المعجم فی تاریخ ملوک عجم، معروف به تاریخ عجم، که یکی از نمونه های نثر فارسی مغلق است، ) شرف الدین مظفر: [قرن و هجری] حاکم میبد یزد و بنیانگذار سلسله ی آل مظفر، موجب آبروی دین و آیین
(تلفظ: šarafoddin) (عربی) موجب آبروی و اعتبار دین و آیین ؛ (در اعلام) نام چند تن از مشاهیر .
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) ابوشجاع ارسلان خان ثانی . رجوع به ارسلان ... شود.
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) محمدبن ابی الفتح بن ابی منصوربن البلدی . معروف ، به ابن البلدی ، مکنی به ابی جعفر. (یادداشت مؤلف ). رجوع به ابن البلدی شود.
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) حسین بن سلیمان حلبی طایی . رجوع به حسین بن سلیمان ... شود.
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) طوسی ، مظفربن محمدبن مظفر. ریاضی دان و منجم بنام ، متوفای 609هَ . ق . وی اصلاحاتی در اصطرلاب انجام داده و شرح آن را در کتاب المسطح آورده است . (فرهنگ فارسی معین ).
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) ابن عبدالقادربن برکات بن ابراهیم . معاصر فاضل نحریر موسی محمد محبی ، مؤلف «معجم خلاصة الاثر فی اعیان القرن حادی عشر»، از اجله ٔ حنفیه ٔ غزه و کبار فقهای آن فرقه و در علم تفسیر و نحو و فقه استاد بود و تصانیفی سودمند دارد از آن جمله است : 1- محاسن الفضائل بجمع الرسائل . 2- حاشیه ٔ تنویر البصائر بر کتاب اشباه النظایر، تألیف ابن نجیم . (از نامه ٔ دانشوران ج 2 ص 702).
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) ابن عنین شاعر. متوفای 630 هَ . ق . رجوع به ابن عنین ... شود.
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) ابواسحاق قرشی شرف الدین . رجوع به ابواسحاق ... شود.
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) ابوالقاسم بن عبدالعلیم . رجوع به ابوالقاسم ... شود.
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) ابوجعفر احمدبن محمدبن سعید. ابن البلدی . رجوع به ابن البلدی ... شود.
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) ابوطاهربن سعدالدین . رجوع به ابوطاهر... شود.
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) ابوعبداﷲ محمدبن عبداﷲ... معروف به ابن بطوطة. رجوع به ایران باستان ج 1 ص 107 و ابن بطوطة شود.
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) ابوعبداﷲبن فخرالدین عثمان بن علی معروف به بنت ابی سعد (کذا فی کشف الظنون و التصحیف فیه ظاهر). او راست : مستوجبة المحامد فی شرح خاتم ابی حامد (در الدرر المنظوم آن رابه طلیطلی منسوب داشته ) در دو مجلس که یکی را در سال 894 هَ . ق . املاء کرده است . (از یادداشت مؤلف ).
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) احمد دماوندی . رجوع به احمد شرف الدین ... و لباب الالباب ج 1 صص 282-285 شود.
گر سلسله ٔ زلفت در دور جنان پیچد
در پنج نماز خود دوزخ به دعا خواهم .
روی سیه و موی سفید آوردم
چشمی گریان قدی چو بید آوردم
چون خود گفتی که نا امیدی کفر است
فرمان تو بردم و امید آوردم .
(از ریاض العارفین و فرهنگ سخنوران ).
رجوع به فرهنگ سخنوران و مآخذ مندرج در آن شود.
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) احمدبن علی بن یوسف بوفی قرشی . رجوع به احمدبن ... و روضات الجنات ص 756 شود.
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) احمدبن موسی اربلی . رجوع به احمدبن موسی ... شود.
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) انوشروان بن خالد فینی کاشانی ، مکنی به ابونصر،وزیر سلجوقیان ، متوفای 532 هَ . ق . وی اصلاً از مردم فین کاشان است و در جوانی از کاتبان دیوان ملکشاه بود. نسبت به مؤیدالملک بن خواجه نظام الملک علاقه و ارادت تام داشت و در ایام وزارت این خواجه در عصر برکیارق و تتش که منتهی به قتل و فتح مؤیدالملک و برکیارق گردید حضور داشت و پس از قتل مؤیدالملک (494 هَ . ق .) بقدری متألم گردید که به بصره رفت و در آنجا دور از غوغای امور ملکی به مطالعه ٔ ادب و مفاوضه با شعرا و ادبا مشغول بود و از آن جمله با فاضل معروف ابومحمد قاسم بن علی حریری آشنایی یافت و حریری مقامات مشهور خود را بنام انوشروان تألیف کرد. در سال 498هَ . ق . پس از مرگ برکیارق و جلوس محمد بجای او، سلطان جدید، انوشروان را که سه سال بود در بصره به انزوا می گذراند به خدمت خواست و خزانه ٔ خود را بدو سپرد. همین سلطان پس از قتل عزالملک مقام او، عارضی لشکررا، به شرف الدین واگذاشت . در وزارت نظام الملک دوم این وزیر برادر خود شمس الملک عثمان بن خواجه نظام الملک را بجای انوشروان بن خالد مستقلاً منصب عارضی داد. درزمان مرض موت محمد، انوشروان که در عهد خطیرالملک از کار افتاد، اندک زمانی عهده دار کفالت صدارت شد. وی چندی هم وزیر سلطان محمود و سلطان مسعود سلجوقی و مسترشد خلیفه ٔ عباسی بود. او از منشیان زبردست فارسی بود و کتابی شامل یادداشتهای زندگانی خود در ایامی که غالباً در دستگاه سلاجقه داخل ایران بوده نوشته بنام «نفثة المصدور فی فتور زمان الفتور» که از نمونه های خوب انشای فارسی است . متأسفانه اصل آن که مشحون به اشعار شاعران بزرگ قدیم فارسی بوده در دست نیست و تاریخ «سلاجقه ٔ عماد کاتب » ترجمه ٔ همین کتاب است به عربی با اضافاتی بسیار از عماد. (فرهنگ فارسی معین ).
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) حسن بن محمد رامی تبریزی . رجوع به رامی (تبریزی ) شود.
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) حسینی تبریزی لالوی ، معروف به میر شریف . او راست : انفس الاخبار، در تاریخ به فارسی ، که تألیف آن را بسال 1032 هَ . ق . به انجام رسانیده است . وفات او به سال 1050 هَ . ق . در شهر اسکدار متقاعداً از قضا بوده است . (یادداشت مؤلف ).
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) خلخالی . حاکم خلخال ، معاصر سلطان محمد خدابنده که در حمله ٔ قتلقشاه به گیلان هنگام عبور از خلخال به حضور قتلقشاه رسیده و او را از عزیمت منع می کرد. (از حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 194). رجوع به تاریخ مغول صص 312 - 313 شود.
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) سمرقندی . او راست : «قسطاس الافکار» در علم منطق که نسخه ای از آن را در تهران دیدم که تاریخ کتابت مائه ششم داشت . (یادداشت مؤلف ).
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) شفروه ای . از دانشمندان و گویندگان اواخر قرن ششم هجری قمری (متوفای 571 هَ . ق .) بود. رجوع به ماده ٔ شفروه ای و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 531 و ریاض العارفین ص 212 و مجمعالفصحاء چ قدیم ج 1 ص 302 و فهرست المعجم و تاریخ مغول ص 532 شود.
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) عبدالمؤمن بن حلف دمیاطی . رجوع به عبد المؤمن ... شود.
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) علی بن رجاء. وزیر سلطان طغرل بن محمدبن ملکشاه سلجوقی ، وزیری نالایق و بیکفایت بود. و پس از مرگ سلطان به آذربایجان شتافت و در سلک ملازمان سلطان داودبن محمود درآمد و بعد در لشکرکشی خوارزمشاه به عراق کشته شد. (از دستور الوزراء ص 209). رجوع به تجارب السلف ص 282 شود.
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) عیسی معظم بن سیف الدین ابوبکر. سومین از سلسله ٔ ایوبیان دمشق (جلوس 615 هَ . ق . وفات 624 هَ . ق .). (فرهنگ فارسی معین ).
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) لقب ابن منیر عبدالواحد. (یادداشت مؤلف ). رجوع به ابن منیر شود.
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) لقب اسماعیل بن ابی بکر معروف ، به ابن المقری . رجوع به ابن المقری شود.
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) لقب هبةاﷲبن عبدالرحیم بارزی جهنی ، مؤلف اسرارالتنزیل . رجوع به ابن البارزی شود.
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) مبارک بن احمدبن مستوفی اربلی . رجوع به مبارک ... شود.
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) محمود شاه اینجو. که سالها حکومت بر و بحر فارس و کرمان و شبانکاره و یزد کرد و بزرگترین اعاظم ملوک ایران شد. وی از نسل شیخ ابوالحسن خرقانی بود. (از تاریخ گزیده چ لیدن ص 786). حمداﷲ مستوفی گوید: ملک شرف الدین باروی شهر شیراز را تجدید بنا کرد و بر بالای آن بروجی جهت محافظان از آجر ساخت . (نزهةالقلوب ج 3 ص 114). رجوع به فهرست جامعالتواریخ رشیدی شود.
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) مملان بن وهسودان ، مکنی به ابونصر. رجوع به مملان و فهرست احوال و اشعار رودکی شود.
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) نقیب النقباء شرف الدین علی بن طراد الزینبی . نیابت وزارت مسترشد خلیفه ٔ عباسی را داشت . (از مجمل التواریخ والقصص صص 385-386). رجوع به تجارب السلف ص 306 شود.
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) هارون بن شمس الدین جوینی . رجوع به هارون ... و نیز تاریخ مغول ص 545 و 506 و تاریخ ادبی ایران تألیف ادوارد براون ج 3 ص 24 شود.
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) یا امام شرف الدین محمدبن محمد فراهی . استقرار یمین الدوله بهرامشاه بن حرب ممدوح صاحب ترجمه به ملک سیستان سوم رجب (610 هَ . ق .) بود و در روز پنجم ربیعالاخر سال 628 هَ . ق . به دست ملاحده کشته شد. (یادداشت مؤلف ). گوینده ای فاضل و عامل است و رباعیات لطیف سراید. رباعیات زیر از اوست :
جانا به تو حاجت وصال آوردم
وین هم ز طمعهای محال آوردم
ماننده ٔ چوگان سر زلف تو باز
بر گوی زنخدان تو خال آوردم .
ای دیده به یادش چو نظر بگشایی
در پای خیال او فشان بینایی
آنگاه چو بر مردمکش بنشاندی
هشدار که دامنش به خون نالایی .
دل در خم آن دو زلف یکتاش خوش است
زیرا که نظر دررخ زیباش خوش است
گر با من شوربخت شیرین رخ او
گه گه ترشست ، گو همی باش خوش است .
ای رفته وبی تو رفته خواب از دیده
گل رفته و می رود گلاب از دیده
تا باز نبینمت نبینم خالی
خون از جگر، آتش از دل ، آب از دیده .
(از لباب الالباب ج 1 صص 213-216).
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) یا شرف عراقی . شیخ علی ملقب ، به قلندر از سالکان طریقت و واصلان حقیقت و از معاصران و مصاحبان شمس تبریزی و مولانا جلال الدین رومی بود و بسال 724 هَ . ق . درگذشت . ابیات زیر از اوست :
ره سلامت و رندی بود نشیب و فراز
تو پای شوق نداری به کوی دوست متاز.
هر مشقت که آیدت در عشق
سر بنه وز سرور خه خه زن
ور نه ای مرد گرد عشق مگرد
چون مخنث ز دور وه وه زن .
آوازه ٔ عشق مابه هر خانه رسید
درد دل ما به خویش و بیگانه رسید
از درد غم عشق به هرجا که رویم
گویند ز ره دور که دیوانه رسید.
(از ریاض العارفین ص 96 و فرهنگ سخنوران ). رجوع به فرهنگ سخنوران و مآخذ مندرج در آن شود.
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) یا شیخ شرف الدین طویل قزوینی . عالمی عامل بود و به سال 722 هَ . ق . در قزوین درگذشت . (از تاریخ گزیده چ لیدن ص 793).
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) یاسید شرف الدین خطاط شیرازی . از خوشنویسان نامی معاصرو منسوب به دربار سلطان اولجایتو و معلم فرزند وی ابوسعید بهادر بود و ابوسعید بهادر در تعظیم و احترام وی سخت مبالغه می کرد. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 97).
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) یحیی بن قره جای رهاوی حنفی . رجوع به یحیی ... شود.
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ )خوارزمی . وزیر جنتمور از ایلخانان مغول که بین سالهای 630 تا 633 هَ . ق . امیری خراسان و اسفراین و جوین و... را داشت . (از تاریخ مغول ص 166، 167 و 169).
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ )طغان بن علی . از پادشاهان سلسله ٔ ایلک خانی ترکستان (از حدود 403 تا 408 هَ . ق .). (فرهنگ فارسی معین ).
شرف الدین . [ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) ابن القاضی الفاضل . پسر قاضی فاضل وزیر و قاضی سلطان صلاح الدین ایوبی است . و خود او ظاهراً به طب و گیاه شناسی توجهی داشته است . ابن البیطار از او برای سوسن اسود نقلی دارد (ج 1 ص 69). (یادداشت مؤلف ).
شرف الدین . [ ش َرَ فُدْ دی ] (اِخ ) علی یزدی . ادیب و دانشمند و شاعر و مورخ قرن 8 هَ . ق . و مؤلف کتاب ظفرنامه ٔ تیموری و چندین کتب دیگر. از اشعار اوست بیت معروف زیر:
زنهار شرف ز تفت بیرون نروی
کآواز دهل شنیدن از دور خوش است .
و نیز بیت زیر:
صوفی مباش منکر رندان می پرست
کاندر پیاله عکس رخ یار نیز هست .
(از مجالس النفائس صص 200-201). رجوع به علی یزدی و فرهنگ سخنوران و مآخذ مندرج در آن شود.
شرف الدین .[ ش َ رَ فُدْ دی ] (اِخ ) حسام ، محمدبن ابی بکر نسفی .رجوع به حسام شرف الدین و لباب الالباب ج 2 ص 389 شود.
شرف الدین. [ ش َ رَ فُدْ دی ] ( اِخ ) طوسی ، مظفربن محمدبن مظفر. ریاضی دان و منجم بنام ، متوفای 609هَ. ق. وی اصلاحاتی در اصطرلاب انجام داده و شرح آن را در کتاب المسطح آورده است. ( فرهنگ فارسی معین ).
شرف الدین. [ ش َ رَ فُدْ دی ] ( اِخ ) ابن القاضی الفاضل. پسر قاضی فاضل وزیر و قاضی سلطان صلاح الدین ایوبی است. و خود او ظاهراً به طب و گیاه شناسی توجهی داشته است. ابن البیطار از او برای سوسن اسود نقلی دارد ( ج 1 ص 69 ). ( یادداشت مؤلف ).
شرف الدین. [ ش َ رَ فُدْ دی ] ( اِخ ) ابن عبدالقادربن برکات بن ابراهیم. معاصر فاضل نحریر موسی محمد محبی ، مؤلف «معجم خلاصة الاثر فی اعیان القرن حادی عشر»، از اجله حنفیه غزه و کبار فقهای آن فرقه و در علم تفسیر و نحو و فقه استاد بود و تصانیفی سودمند دارد از آن جمله است : 1- محاسن الفضائل بجمع الرسائل. 2- حاشیه تنویر البصائر بر کتاب اشباه النظایر، تألیف ابن نجیم. ( از نامه دانشوران ج 2 ص 702 ).
شرف الدین. [ ش َ رَ فُدْ دی ] ( اِخ ) ابن عنین شاعر. متوفای 630 هَ. ق. رجوع به ابن عنین... شود.
شرف الدین. [ ش َ رَ فُدْ دی ] ( اِخ ) لقب ابن منیر عبدالواحد. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به ابن منیر شود.
شرف الدین. [ ش َ رَ فُدْ دی ] ( اِخ ) ابواسحاق قرشی شرف الدین. رجوع به ابواسحاق... شود.
شرف الدین. [ ش َ رَ فُدْ دی ] ( اِخ ) ابوالقاسم بن عبدالعلیم. رجوع به ابوالقاسم... شود.
شرف الدین. [ ش َ رَ فُدْ دی ] ( اِخ ) ابوجعفر احمدبن محمدبن سعید. ابن البلدی. رجوع به ابن البلدی... شود.
شرف الدین. [ ش َ رَ فُدْ دی ] ( اِخ ) ابوشجاع ارسلان خان ثانی. رجوع به ارسلان... شود.
شرف الدین. [ ش َ رَ فُدْ دی ] ( اِخ ) ابوطاهربن سعدالدین. رجوع به ابوطاهر... شود.
شرف الدین. [ ش َ رَ فُدْ دی ] ( اِخ ) ابوعبداﷲبن فخرالدین عثمان بن علی معروف به بنت ابی سعد ( کذا فی کشف الظنون و التصحیف فیه ظاهر ). او راست : مستوجبة المحامد فی شرح خاتم ابی حامد ( در الدرر المنظوم آن رابه طلیطلی منسوب داشته ) در دو مجلس که یکی را در سال 894 هَ. ق. املاء کرده است. ( از یادداشت مؤلف ).
شرف الدین. [ ش َ رَ فُدْ دی ] ( اِخ ) ابوعبداﷲ محمدبن عبداﷲ... معروف به ابن بطوطة. رجوع به ایران باستان ج 1 ص 107 و ابن بطوطة شود.
دانشنامه عمومی
شرف الدین خراسانی
شرف الدین طوسی
محمدخان شرف الدین اوغلی
شرف الدین زکی بوشکانی
شرف الدین ادریس شاه
شرف الدین خطاط شیرازی
شرف الدین صابونجی اوغلی
مهدی شرف الدین شوشتری
شرف الدین رامی
فهرست روستاهای ایران
این روستا در دهستان کهنوک قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۳۱ نفر (۵خانوار) بوده است.
دانشنامه اسلامی
...