کلمه جو
صفحه اصلی

فروز

فارسی به انگلیسی

glow, light

فرهنگ اسم ها

اسم: فروز (دختر) (فارسی) (تلفظ: foruz) (فارسی: فروز) (انگلیسی: foruz)
معنی: تابش و روشنی و فروغ، افروختن، فروزیدن، ( در قدیم ) به معنای روشنایی و نور

(تلفظ: foruz) افروختن ، فروزیدن ؛ (در قدیم) به معنای روشنایی و نور .


فرهنگ فارسی

فروغ، روشنی، روشناییامربه فروزیدن، بفروز، وبه معنی افروزنده درترکیب باکلمه دیگرمثل گیتی فروز
(اسم ) ۱ - روشنی روشنایی ۲ - ( اسم ) در کلمات مرکب به معنی فروزنده آید : آتش فروز دلفروز گیتی فروز .
دهی است از دهستان حومه شهرستان ملایر .

لغت نامه دهخدا

فروز. [ ف ُ ] ( اِ ) تابش و روشنی و فروغ آفتاب و غیره. ( برهان ) :
زمان خواست زو نامور هفت روز
برفت آنکه بودش ز دانش فروز.
فردوسی.
- پرفروز ؛ پرتابش. بسیار روشن :
عالم از سر زنده گشت و پرفروز
ای عجب آنروز روز،امروز روز.
مولوی.
|| ( نف ) مخفف فروزنده. تابنده. روشن کننده. در این معنی همواره بصورت ترکیب و مزید مؤخر آید:
- دل فروز ؛ آنکه دل را روشن کند و شادی بخش باشد. محبوب :
گرستن گرفت از سر صدق و سوز
که ای یار جان پرور و دلفروز.
سعدی.
پس از گریه مرد پراکنده روز
بخندید کای مامک دلفروز.
سعدی ( بوستان ص 110 ).
- رامش فروز ؛ رامش بخش. شادی بخش. آنچه آرامش آورد از آواز و جز آن :
مگر کز یک آواز رامش فروز
مر از بن شب محنت آری بروز.
نظامی.
- شب فروز ؛ شب تاب. آنچه شب را روشن کند :
یکی گفتش ای کرمک شب فروز
چه بودت که بیرون نیایی بروز؟
سعدی.
- گلشن فروز ؛ آنچه یا آنکه باغ و گلستان را روشنی و زیبایی بخشد و بیاراید. گلشن آرای :
ز گرما شبی رفت و روزی رسید
گلی رفت و گلشن فروزی رسید.
نظامی.
- گیتی فروز ؛ روشنی بخش جهان. آنکه جهان را روشنی دهد. جهان فروز. جهان افروز. جهان تاب :
به آتش تن و جان خود را مسوز
مکن تیره این تاج گیتی فروز.
نظامی.
نشسته جهاندار گیتی فروز
بفیروزی آورده شب را بروز.
نظامی.
شب از بهر آسایش توست و روز
مه روشن و مهر گیتی فروز.
سعدی.
نور گیتی فروز چشمه هور
زشت باشد بچشم موشک کور.
سعدی.
- لشکرفروز ؛ لشکرآرای. که موجب فخر و سربلندی لشکر بود :
دو جنگ گران کرده شد در سه روز
چهارم ، سیاوخش لشکرفروز.
فردوسی.
- مجلس فروز ؛ مجلس آرای. روشنی بخش مجلس :
مرا کاین سخنهاست مجلس فروز
چو آتش در او روشنائی و سوز.
سعدی.
- مجلس فروزی ؛ روشن کردن مجلس :
به مجلس فروزی دلم خوش بود
که چون شمع بر فرقم آتش بود.
نظامی.
|| شعله ورسازنده و افروزنده.
- آتش فروز ؛ کسی که آتش افروزد. آنکه آتش را شعله ور سازد :
می ناب خوردند تا نیمروز

فروز. [ ف َرْ وَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ شهرستان ملایر، واقع در یازده هزارگزی جنوب خاوری شهر ملایر و کنار جنوبی راه اتومبیل رو مانیزان به ملایر. ناحیه ای است واقع در جلگه ، معتدل و دارای 435 تن سکنه . محصولاتش غله و انگور است . اهالی به کشاورزی گذران میکنند و صنایع دستی زنان قالی بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


فروز. [ ف ُ ] (اِ) تابش و روشنی و فروغ آفتاب و غیره . (برهان ) :
زمان خواست زو نامور هفت روز
برفت آنکه بودش ز دانش فروز.

فردوسی .


- پرفروز ؛ پرتابش . بسیار روشن :
عالم از سر زنده گشت و پرفروز
ای عجب آنروز روز،امروز روز.

مولوی .


|| (نف ) مخفف فروزنده . تابنده . روشن کننده . در این معنی همواره بصورت ترکیب و مزید مؤخر آید:
- دل فروز ؛ آنکه دل را روشن کند و شادی بخش باشد. محبوب :
گرستن گرفت از سر صدق و سوز
که ای یار جان پرور و دلفروز.

سعدی .


پس از گریه مرد پراکنده روز
بخندید کای مامک دلفروز.

سعدی (بوستان ص 110).


- رامش فروز ؛ رامش بخش . شادی بخش . آنچه آرامش آورد از آواز و جز آن :
مگر کز یک آواز رامش فروز
مر از بن شب محنت آری بروز.

نظامی .


- شب فروز ؛ شب تاب . آنچه شب را روشن کند :
یکی گفتش ای کرمک شب فروز
چه بودت که بیرون نیایی بروز؟

سعدی .


- گلشن فروز ؛ آنچه یا آنکه باغ و گلستان را روشنی و زیبایی بخشد و بیاراید. گلشن آرای :
ز گرما شبی رفت و روزی رسید
گلی رفت و گلشن فروزی رسید.

نظامی .


- گیتی فروز ؛ روشنی بخش جهان . آنکه جهان را روشنی دهد. جهان فروز. جهان افروز. جهان تاب :
به آتش تن و جان خود را مسوز
مکن تیره این تاج گیتی فروز.

نظامی .


نشسته جهاندار گیتی فروز
بفیروزی آورده شب را بروز.

نظامی .


شب از بهر آسایش توست و روز
مه روشن و مهر گیتی فروز.

سعدی .


نور گیتی فروز چشمه ٔ هور
زشت باشد بچشم موشک کور.

سعدی .


- لشکرفروز ؛ لشکرآرای . که موجب فخر و سربلندی لشکر بود :
دو جنگ گران کرده شد در سه روز
چهارم ، سیاوخش لشکرفروز.

فردوسی .


- مجلس فروز ؛ مجلس آرای . روشنی بخش مجلس :
مرا کاین سخنهاست مجلس فروز
چو آتش در او روشنائی و سوز.

سعدی .


- مجلس فروزی ؛ روشن کردن مجلس :
به مجلس فروزی دلم خوش بود
که چون شمع بر فرقم آتش بود.

نظامی .


|| شعله ورسازنده و افروزنده .
- آتش فروز ؛ کسی که آتش افروزد. آنکه آتش را شعله ور سازد :
می ناب خوردند تا نیمروز
چو می در ولایت شد آتش فروز.

نظامی .


|| (اِ) (اصطلاح دستور) صفت . مقابل موصوف . (برهان ). فروزه . از دساتیر است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به فروزه شود.

فرهنگ عمید

۱. = فروزیدن
۲. افروزنده، روشن کننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): گیتی فروز.
۳. (اسم ) [قدیمی] روشنی، روشنایی.

دانشنامه عمومی

فروز (به آلمانی: Frose) یک منطقهٔ مسکونی در آلمان است که در زی لند، آلمان واقع شده است. فروز ۱٬۵۱۸ نفر جمعیت دارد.
فهرست شهرهای آلمان

پیشنهاد کاربران

فروز اسم بسیاری قشنگی است و به معنای روشنایی هست

روشن کننده ماه استعاره از خورشید


کلمات دیگر: