( اسم ) جوش و دان. ریز که روی پوست پیدا شود . واحد آن بثره . جمع : بثور
آبی است در ذات عرق یا موضعیست
بثر. [ ب َ ] (اِخ ) آبی است در ذات عرق یا موضعی است . (منتهی الارب ).
بثر. [ ب َ ] (ع اِ) چیزی از تن برجسته . (تاج المصادر بیهقی ). آبله ریزه که براندام برآید. (آنندراج ) (منتهی الارب ). هرچه از تن واندام مردم بیرون آید چون ارزن . (زمخشری ). جوش . هرچه برجهد از اندام مردم چون خردک و غیر آن . (مهذب الاسماء). آبله ٔ خرد یا دانه ٔ سرخ یا زرد که از جوشش خون بر اندام پدید آید. (غیاث اللغات ) . خراج خرد. بثرة یکی آن . ج ، بثور. (از اقرب الموارد) : ششم از بثرها که بر وی [ زفان ] پدید آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || بسیار. || اندک (از اضداد است ). || زمینی است سنگلاخ سپید. بثره . (منتهی الارب ). زمینی است که سنگهای آن مانند سنگلاخ سوخته است اما سپیدرنگ . (از اقرب الموارد). || ریگ چسبیده به زمین که چون آن را کنند آب پیدا گردد. (منتهی الارب ).
بثر. [ ب َ ] (ع مص ) آبله ٔ ریزه برآوردن روی کسی : بثر وجهه بثراً. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بُثور. (منتهی الارب ).
بثر. [ ب َ ث ِ ] (ع ص ) نعت از بثر و بثور، آبله ٔ ریزه برآورده . جوش دار. آنکه آبله ریزه برآورده است . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کسی که روی او آبله ریزه برآورده باشد. (ناظم الاطباء).
بثر. [ ب َ ث ِ ] (ع مص ) آبله ٔ ریزه برآوردن روی کسی . بَثر. بثور. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). و رجوع به مصادر مذکور شود. || (اِ) آبله ریزه که بر اندام برآید. (منتهی الارب ).