باقل
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
باقل.[ ق ِ ] ( اِخ ) باقل الایادی. عربی جاهلی بود. ( الاعلام زرکلی ج 1 ص 138 ). مردی بود از ربیعه که گویند آهویی خرید به یازده درهم و در بغل گرفت ، کسی از بهای خریدآن پرسید، او دستها از هم گشود و انگشتان بگشاد و زبان از دهان بیرون کرد تا بنماید که به یازده درهم خریده است. آهو در این هنگام فرار کرده ، از آن زمان این مرد در حماقت و بله مثل شده است. مرزبانی گوید:
فمازال عنداللقم حتی کأنه
من العی لما ان تکلم باقل.
( از تاج العروس ) ( از عقد الفرید ج 7 ص 210 ).
این داستان به یک صورت در اعلام زرکلی و عیون الاخبار ج 3 ص 243 و عقدالفرید ج 7 ص 173 و البیان و التبیین ج 1 ص 19 و المنجد آمده است. باقل بن عمروبن ثعلبة الایادی از حمقای عرب بود. ( از البیان و التبیین ج 1 ص 19 ). نام شخصی که درتحمیق شهره آفاق بوده. ( آنندراج ). مردی که در عجز از سخن گفتن به او مثل زنند. ( از اقرب الموارد ). نام مردی از قیس بن ثعلبه که در عجز بیان به وی مثل زنند. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( شرفنامه منیری ). نام مردی که بغایت کندزبان و احمق بود. ( غیاث اللغات ). نام شخصی که بکندزبانی مثل است. ( ناسخ التواریخ ج قاجاریه چ 4 ص 46 ) ( شرفنامه منیری ) :
گرچه بودم به الکنی باقل
کرد مدحش فصیح سحبانم.
«من باقل سخن که کاروانش بسزا نساخته ام ».
اعیا من باقل . ( از تاج العروس ): هو اعیی من باقل. ( ناظم الاطباء )؛ نادانتر از باقل. ( از عقد الفرید ج 3 ص 10 و ج 4 ص 283 ).
باقل . [ ق ِ ] (اِخ ) نام قصبه ایست در ساحل رود سنگال آفریقای غربی که در 560 هزارگزی مشرق شهر سن لویی واقع شده است محصول عمده ٔ آن عاج و فرآورده های حیوانی است . اهالی آن سیاه پوست و اکثر پیرو دین اسلام اند. این ناحیه بسال 1856 م . بتصرف فرانسه درآمد. (از لغات تاریخیه و جغرافیه ٔ ترکی ج 2 ص 36).
باقل . [ ق ِ ] (ع ص ) زمین گیاه برآورده ٔ سبزشده . (ناظم الاطباء). بقلت الارض ؛ انبتت ؛ زمین گیاه برآورد و سبز شد. ابقل الرمث ؛ اخضر؛ سبز شد شوره گیاه فهو باقل . (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). مخضر. سرسبز: رمث باقل ؛ ای رمث مخضر. (از اقرب الموارد). زمینی که درو تره باشد. || برآمده (نیش شتر): بباقل الناب کالقرقور والساج . (از اقرب الموارد). || تره فروش . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). سبزی فروش . (یادداشت مؤلف ). || کودک نشان ریش برآورده . (غیاث اللغات ) (بهار عجم ). (از آنندراج ). نشان ریش پدید آمده . (مهذب الاسماء).
فمازال عنداللقم حتی کأنه
من العی لما ان تکلم باقل .
(از تاج العروس ) (از عقد الفرید ج 7 ص 210).
این داستان به یک صورت در اعلام زرکلی و عیون الاخبار ج 3 ص 243 و عقدالفرید ج 7 ص 173 و البیان و التبیین ج 1 ص 19 و المنجد آمده است . باقل بن عمروبن ثعلبة الایادی از حمقای عرب بود. (از البیان و التبیین ج 1 ص 19). نام شخصی که درتحمیق شهره ٔ آفاق بوده . (آنندراج ). مردی که در عجز از سخن گفتن به او مثل زنند. (از اقرب الموارد). نام مردی از قیس بن ثعلبه که در عجز بیان به وی مثل زنند. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ). نام مردی که بغایت کندزبان و احمق بود. (غیاث اللغات ). نام شخصی که بکندزبانی مثل است . (ناسخ التواریخ ج قاجاریه چ 4 ص 46) (شرفنامه ٔ منیری ) :
گرچه بودم به الکنی باقل
کرد مدحش فصیح سحبانم .
روحی ولوالجی (از عوفی ).
سحبان وایل در جنب او [ مؤیدالدین نسفی ] باقل و عطارد لطایف اشعار او را ناقل . (لباب الالباب عوفی ج 2 ص 359).
«من باقل سخن که کاروانش بسزا نساخته ام ».
جلالای طباطبا (از آنندراج ).
- امثال :
اعیا من باقل . (از تاج العروس ): هو اعیی من باقل . (ناظم الاطباء)؛ نادانتر از باقل . (از عقد الفرید ج 3 ص 10 و ج 4 ص 283).
|| (ص ) گنگ ، بمناسبت اعمال و افکار باقل مذکور در فوق . احمق . (شعوری ج 1 ص 175). || سخنی که بکاهلی و درماندگی بیان شود. (آنندراج ) (غیاث اللغات ). || (اِخ ) ابوباقل حضرمی . از محدثان بود. (از تاج العروس ). || بنوباقل ؛ طایفه ای از «ازد» که به بَقل نیز معروفند. (از تاج العروس ) (ناظم الاطباء).