چنانکه از عبارات بیهقی بر میاید نام مکانی است که نزدیک والوالج بوده است ٠
چوگانی
فرهنگ فارسی
چنانکه از عبارات بیهقی بر میاید نام مکانی است که نزدیک والوالج بوده است ٠
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
بر در مقصوره روحانیم
گوی شده قامت چوگانیم.
همه بربود به یک دم فلک چوگانی.
- زلف چوگانی ( با کسر فاء ) ؛ زلف خم اندر خم. زلف برگشته مانند چوگان. ( یادداشت مؤلف ).
|| در شعر ذیل از فرخی ظاهراً اشاره به مکان خاصی نزدیک غزنین بوده است :
خیز شاها که به چوگانی گرد آمده اند
آنکه با ایشان چوگان زده ای تو هر بار.
دور نبود گر بپراند ز میدان وجود
گوی گردون را چو بر یکران چوگانی نشست.
عنان را به چوگانی خود سپرد.
بصد زخم چوگان نجنبد ز جای.
که خورشید سلیمانی برآمد.
شهسوارا چون بمیدان آمدی گوئی بزن.
بیش از این استادگی با اسب چوگانی مکن.
گوی خورشید از بر گردون بچوگان میبرد.
چوگانی. ( اِخ ) چنانکه از عبارات بیهقی برمیاید نام مکانی است که نزدیک ولوالج بوده است و ولوالج خود شهری بوده است از بدخشان و نزدیک بلخ : و آنجا پنج روز ببود با شکار و نشاط شراب تا بنه ها و ثقل و پیلان از پژ غوژک بگذشتند، پس از پژ بگذشت و بچوگانی شراب خورد و از آنجابه ولوالج آمد و دو روز ببود و از ولوالج سوی بلخ کشید و در شهر آمد. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 285 ). و امیر بتعجیل تر برفت و بپروان یک روز مقام کرد، و از پژغوژک بگذشت چون بچوگانی رسید دو سه روز مقام بود تا بنه و زرادخانه و پیلان و لشکر دررسیدند. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 558 ). امیر از این نامه اندیشه مند شد جواب فرمود که اینک ما آمدیم و از راه پژغوژک می آییم باید که خواجه به بغلان آید و از آنجا به اندراب بمنزل چوگانی به ما پیوندد. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 558 ).
چوگانی . (اِخ ) چنانکه از عبارات بیهقی برمیاید نام مکانی است که نزدیک ولوالج بوده است و ولوالج خود شهری بوده است از بدخشان و نزدیک بلخ : و آنجا پنج روز ببود با شکار و نشاط شراب تا بنه ها و ثقل و پیلان از پژ غوژک بگذشتند، پس از پژ بگذشت و بچوگانی شراب خورد و از آنجابه ولوالج آمد و دو روز ببود و از ولوالج سوی بلخ کشید و در شهر آمد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 285). و امیر بتعجیل تر برفت و بپروان یک روز مقام کرد، و از پژغوژک بگذشت چون بچوگانی رسید دو سه روز مقام بود تا بنه و زرادخانه و پیلان و لشکر دررسیدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 558). امیر از این نامه اندیشه مند شد جواب فرمود که اینک ما آمدیم و از راه پژغوژک می آییم باید که خواجه به بغلان آید و از آنجا به اندراب بمنزل چوگانی به ما پیوندد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 558).
بر در مقصوره ٔ روحانیم
گوی شده قامت چوگانیم .
نظامی .
در سه سال آنچه بیندوختم از شاه و وزیر
همه بربود به یک دم فلک چوگانی .
حافظ.
- زلف ْچوگانی ؛ آنکه زلف خم اندر خم دارد. که زلف برگشته و تابدار دارد.
- زلف چوگانی (با کسر فاء) ؛ زلف خم اندر خم . زلف برگشته مانند چوگان . (یادداشت مؤلف ).
|| در شعر ذیل از فرخی ظاهراً اشاره به مکان خاصی نزدیک غزنین بوده است :
خیز شاها که به چوگانی گرد آمده اند
آنکه با ایشان چوگان زده ای تو هر بار.
فرخی .
|| درخور چوگان . که چوگان را شاید. که چوگان را بود. || اسبی که در گوی و چوگان باختن موافق مزاج بود. (شرفنامه ٔ منیری ). اسبی که مناسب چوگان بازی باشد. (برهان ) (ناظم الاطباء). و جلد چابک و تند و برانگیخته باشد. (ناظم الاطباء). اسبی که در چوگان بازی خوب دود. (غیاث اللغات ). اسبی که بر آن سوار شوند و چوگان بازی کنند. (از آنندراج ). اسب قابل چوگان . (فرهنگ خطی ) :
دور نبود گر بپراند ز میدان وجود
گوی گردون را چو بر یکران چوگانی نشست .
(از راحة الصدور راوندی ).
سکندر که از خسروان گوی برد
عنان را به چوگانی خود سپرد.
نظامی .
همان بود چوگانی بادپای
بصد زخم چوگان نجنبد ز جای .
نظامی .
نه بر شبرنگ چوگانی برآمد
که خورشید سلیمانی برآمد.
امیرخسرو دهلوی .
خنگ چوگانی چرخت رام شد در زیر زین
شهسوارا چون بمیدان آمدی گوئی بزن .
حافظ.
چون دوتا شد قدت از پیری گران جانی مکن
بیش از این استادگی با اسب چوگانی مکن .
صائب (از آنندراج ).
چون بمیدان میرود بر خنگ چوگانی سوار
گوی خورشید از بر گردون بچوگان میبرد.
جمال الدین سلمان (از آنندراج ).