کلمه جو
صفحه اصلی

ازج

فرهنگ فارسی

محله بزرگ در بغداد

لغت نامه دهخدا

ازج . [ اَ زَج ج ] (ع اِ) بطن اوسط دماغ . مجمعالبطنین .


( آزج ) آزج. [ زُ ] ( ع اِ ) ج ِ اَزَج. اوستانها. خانه های دراز. سغها.
ازج. [ اَ زَ ]( ع اِ ) سَغ، و آن نوعی از بناء طولانی و دراز است. ج ، آزُج ، آزاج ، اِزَجَة.

ازج. [ اَ زَج ج ] ( ع ص )شترمرغ درازگام. شترمرغ فراخ گام. ج ، زُج . || شترمرغی که بالای هر دو چشم آن پر سپید باشد. || مرد باریک و کشیده ابرو. ( منتهی الارب ). باریک و دراز ابرو. آنک ابروش باریک باشد و دراز و نیکو. ( تاج المصادر بیهقی ). کمان ابرو. ( زوزنی ). آنک ابرویش باریک باشد. ( مهذب الاسماء ). مؤنث : زَجّاء. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ). ج ، زُج . ( مهذب الاسماء ).

ازج. [ اَ زَج ج ] ( ع اِ ) بطن اوسط دماغ. مجمعالبطنین.

ازج. [ اَ زِ ] ( ع ص ) متبختر. تبخترکننده.

ازج. [ اَ زَ ] ( اِخ ) ( باب الَ... ) محله ای بزرگ در بغداد، دارای بازارهای بسیار و محال کبیره ، در جانب شرقی و در آن عده ای محله هاست که هر یک از آنها چون شهری ، و نسبت بدان ازجی و گروهی از اهل علم و غیره بدان منسوبند. ( معجم البلدان ). بستانی گوید بساسیری آنجا را به سال 450 هَ. ق. غارت کرد و شرف الدین علی بن طراد الزینبی وزیر بسال 538 بدانجا مدفون شد و ثقةالدوله ابوالحسن علی بن محمد الدوینی القزوینی مدرسه ای در ایام المقتفی لامراﷲ عباسی بدانجا بناکرد. ( از ضمیمه معجم البلدان ). و گویند در ازج چهار هزار آسیا بوده است. ( انساب ، ذیل کلمه ازجی ).

ازج . [ اَ زَ ] (اِخ ) (باب الَ ...) محله ای بزرگ در بغداد، دارای بازارهای بسیار و محال کبیره ، در جانب شرقی و در آن عده ای محله هاست که هر یک از آنها چون شهری ، و نسبت بدان ازجی و گروهی از اهل علم و غیره بدان منسوبند. (معجم البلدان ). بستانی گوید بساسیری آنجا را به سال 450 هَ . ق . غارت کرد و شرف الدین علی بن طراد الزینبی وزیر بسال 538 بدانجا مدفون شد و ثقةالدوله ابوالحسن علی بن محمد الدوینی القزوینی مدرسه ای در ایام المقتفی لامراﷲ عباسی بدانجا بناکرد. (از ضمیمه ٔ معجم البلدان ). و گویند در ازج چهار هزار آسیا بوده است . (انساب ، ذیل کلمه ٔ ازجی ).


ازج . [ اَ زَ ](ع اِ) سَغ، و آن نوعی از بناء طولانی و دراز است . ج ، آزُج ، آزاج ، اِزَجَة.


ازج . [ اَ زَج ج ] (ع ص )شترمرغ درازگام . شترمرغ فراخ گام . ج ، زُج ّ. || شترمرغی که بالای هر دو چشم آن پر سپید باشد. || مرد باریک و کشیده ابرو. (منتهی الارب ). باریک و دراز ابرو. آنک ابروش باریک باشد و دراز و نیکو. (تاج المصادر بیهقی ). کمان ابرو. (زوزنی ). آنک ابرویش باریک باشد. (مهذب الاسماء). مؤنث : زَجّاء. (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). ج ، زُج ّ. (مهذب الاسماء).


ازج . [ اَ زِ ] (ع ص ) متبختر. تبخترکننده .



کلمات دیگر: