ضیعت . [ ض َ ع َ ] (ع اِ) آب و زمین و مانند آن . (منتهی الارب ). زمین کشت . (دهار). زمین بسیاربرآمد از غله و جز آن . (منتهی الارب ). زمین برومند. آب و زمین که در او غله شود. (منتخب اللغات ). زمین و آب و درخت . (مهذب الاسماء). ج ، ضیَع، ضیعات ، ضیاع
: سوگندان بر زبان راند که جز ضیعتی که بگوزگانان دارد و این چه نخست کرده است هیچ چیز ندارد. (تاریخ بیهقی ص
364). آنچه مخفف بود بگوزگانان به وقت و فرصت می فرستاد و ضیعتی نیکو خرید آنجا. (تاریخ بیهقی ص
364). و می شنویم که قاضی بُست بوالحسن بولانی و پسرش بوبکر سخت تنگدستند و از کس چیزی نستانند و اندک مایه ضیعتی دارند. (تاریخ بیهقی ص
521). یک کیسه به پدرباید داد و یک کیسه به پسر تا خویشتن را ضیعتکی خرند حلال ، و فراختر بتوانند زیست . (تاریخ بیهقی ص
521).همی خواهم که بدان ضیعتی خرم اکنون ضیعتی بیافتم که بهر وقت ماننده ٔ آن به دست نیاید. (تاریخ بیهقی ).
ملت اسلام ضیعتی است مبارک
کشت و درختش ز مؤمن است و مسلمان .
ناصرخسرو.
ای زهدفروشنده تو از قال و مقالی
با مرکب و با ضیعت و با سندس و قالی .
ناصرخسرو.
اندرین تنگی بی راحت بنشسته
خالی از نعمت و از ضیعت دهقانی .
ناصرخسرو.
بشش طریق جبایت ستاندم از عامه
ز خانه و ز دکان و ز باغ و ضیعت و تیم .
سوزنی .
|| خواسته . (مهذب الاسماء). اسباب . متاع . کالا. || حرفه و صنعت و پیشه ٔ مرد. (منتهی الارب ). || بازرگانی . (منتهی الارب ).