کلمه جو
صفحه اصلی

عطن

فرهنگ معین

(عَ طَ ) [ ع . ] (اِ. ) خوابگاه چهارپایان در نزدیکی آب .

لغت نامه دهخدا

عطن. [ ع َ ] ( ع مص ) در دباغ نهادن پوست را جهت دباغت ، یا ترکرده دفن نمودن تا موی از وی بریزد. ( از منتهی الارب ): عطن الجلدَ؛ پوست را در غلقة، که گیاهی است ، و یا در سرگین و نمک انداخت و روی آن را پوشاند تا پشم آن بریزد و نرم شود، سپس آن را در دباغ نهاد و چنین پوستی را عطین و معطون گویند. ( از اقرب الموارد ).

عطن. [ ع َطَ ] ( ع مص ) انداخته شدن پوست در دباغ تا گنده و بدبوی گردیدن و تباه شدن ، و یا آب پاشیده دفن گردیده شدن تا پشم نرم گردد و برکنده شود. ( از منتهی الارب ): عطن الجلد؛ پوست در دباغ قرار داده شد و باقی گذاشته شد تا تباه گردد و بدبوی شود، و گویند آب بر آن پاشیده آن را دفن کرد تا مویش نرم شود و برکنده شود، و چنین پوستی را عَطِن گویند. ( از اقرب الموارد ). || گنده شدن پوست در پیراستن. ( از منتهی الارب ). پوسیده شدن پوست در پیراستن. ( تاج المصادر بیهقی ).

عطن. [ ع َ طَ ] ( ع اِ ) خوابگاه شتران بر حوض ، و آن جز بر آب نباشد. ( از منتهی الارب ). جای آب خوردن شتران. ( غیاث اللغات ). آرامگاه ستوران در کنار آب. ( فرهنگ فارسی معین ). «مناخ » و استراحتگاه شتران در اطراف «ورد» و نوبت آب و اگر در جایی دیگر باشد آن را مراح و مأوی گویند. ( از اقرب الموارد ) :
از عدل او آرام یابد همی
با شیرشرزه اشتر اندر عطن.
فرخی.
مجلس اوستاد تو چون آتش افروخته است
تو چنان چون اشتر بی خواستار اندر عطن.
منوچهری.
|| خوابگاه. مأوی : تا نماز شام که پیل از گرسنگی فتور پذیرفت و به علف محتاج گشت ، روی به عطن معهود ووطن مألوف نهاد. ( سندبادنامه ص 58 )
در کف او نرمه جاروئی که من
خانه را میروفتم بهر عطن.
مولوی.
|| آغل گوسپندان نزدیک آب. ( منتهی الارب ). آرامگاه گوسپندان نزدیک آب. ( غیاث اللغات ). آغل و «مربض » گوسفندان در اطراف آب ، تا پس از تشنگی دوباره آب خورند، و هرگاه به اندازه کافی آب برگرفتند به چراگاههاو «ظم ء» باز گردانده می شوند. ( از اقرب الموارد ). ج ،أعطان. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || رجل رحب العطن و البلد؛ مرد بسیار شتر فراخ دست و توانگر. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). مقابل رجل ضیق العطن. ( از اقرب الموارد ). || ضربوا بعطن ؛ یعنی سیراب گردیده جای گرفتند بر آب. ( منتهی الارب ). آنان سیراب شدند سپس نزدیک آب اقامت کردند. ( از اقرب الموارد ). || دامن کوه. ( لغت فرس اسدی ) :

عطن . [ ع َ ] (ع مص ) در دباغ نهادن پوست را جهت دباغت ، یا ترکرده دفن نمودن تا موی از وی بریزد. (از منتهی الارب ): عطن الجلدَ؛ پوست را در غلقة، که گیاهی است ، و یا در سرگین و نمک انداخت و روی آن را پوشاند تا پشم آن بریزد و نرم شود، سپس آن را در دباغ نهاد و چنین پوستی را عطین و معطون گویند. (از اقرب الموارد).


عطن . [ ع َ طَ ] (ع اِ) خوابگاه شتران بر حوض ، و آن جز بر آب نباشد. (از منتهی الارب ). جای آب خوردن شتران . (غیاث اللغات ). آرامگاه ستوران در کنار آب . (فرهنگ فارسی معین ). «مناخ » و استراحتگاه شتران در اطراف «ورد» و نوبت آب و اگر در جایی دیگر باشد آن را مراح و مأوی گویند. (از اقرب الموارد) :
از عدل او آرام یابد همی
با شیرشرزه اشتر اندر عطن .

فرخی .


مجلس اوستاد تو چون آتش افروخته است
تو چنان چون اشتر بی خواستار اندر عطن .

منوچهری .


|| خوابگاه . مأوی : تا نماز شام که پیل از گرسنگی فتور پذیرفت و به علف محتاج گشت ، روی به عطن معهود ووطن مألوف نهاد. (سندبادنامه ص 58)
در کف او نرمه جاروئی که من
خانه را میروفتم بهر عطن .

مولوی .


|| آغل گوسپندان نزدیک آب . (منتهی الارب ). آرامگاه گوسپندان نزدیک آب . (غیاث اللغات ). آغل و «مربض » گوسفندان در اطراف آب ، تا پس از تشنگی دوباره آب خورند، و هرگاه به اندازه ٔ کافی آب برگرفتند به چراگاههاو «ظم ء» باز گردانده می شوند. (از اقرب الموارد). ج ،أعطان . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || رجل رحب العطن و البلد؛ مرد بسیار شتر فراخ دست و توانگر. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مقابل رجل ضیق العطن . (از اقرب الموارد). || ضربوا بعطن ؛ یعنی سیراب گردیده جای گرفتند بر آب . (منتهی الارب ). آنان سیراب شدند سپس نزدیک آب اقامت کردند. (از اقرب الموارد). || دامن کوه . (لغت فرس اسدی ) :
چون با دو چون آب روان ،دردشت و در وادی دوان
چون آتش وخاک گران ، در کوهسار و در عطن .

معزی .



عطن . [ ع َ طِ ] (ع ص ) پوستی که در دباغ قرار داده شده و تباه و بدبوی گردیده است . (از اقرب الموارد). عَطین . رجوع به عَطَن (مص ) و عطین شود.


عطن . [ ع َطَ ] (ع مص ) انداخته شدن پوست در دباغ تا گنده و بدبوی گردیدن و تباه شدن ، و یا آب پاشیده دفن گردیده شدن تا پشم نرم گردد و برکنده شود. (از منتهی الارب ): عطن الجلد؛ پوست در دباغ قرار داده شد و باقی گذاشته شد تا تباه گردد و بدبوی شود، و گویند آب بر آن پاشیده آن را دفن کرد تا مویش نرم شود و برکنده شود، و چنین پوستی را عَطِن گویند. (از اقرب الموارد). || گنده شدن پوست در پیراستن . (از منتهی الارب ). پوسیده شدن پوست در پیراستن . (تاج المصادر بیهقی ).


فرهنگ عمید

خوابگاه شتران و جایگاه یا آغل گوسفندان نزدیک آب.


کلمات دیگر: