صلصال. [ ص َ ] ( ع ص ، اِ ) گل نیکو یا به ریگ آمیخته یا گل که هنوز سفال نساخته باشند آن را. ( منتهی الارب ). گل با ریگ آمیخته. ( غیاث اللغات ). گل خشک. ( ترجمان علامه جرجانی ). گل خشک ناپخته مخلوط به ریگ :
از بر سنگ ورا راه نیارم که همی
سنگ زیر سم او ریزه شود چون صلصال.
فرخی.
ذات جسمانی او کز دم روحانی زاد
نه ز صلصال ز مشک هنر آمیخته اند.
خاقانی.
- حمارٌ صلصال ؛ خر بسیارآواز. ( منتهی الارب ). رجوع به صُلصُل شود.
- طین ٌ صلصال ؛ گل خشک که بانگ کند. مانند سفال نو. ( منتهی الارب ). گل خشک و خام که چون انگشت بر آن زنند آواز برآید. ( غیاث اللغات ).