( اسم ) موی چندی از کاکل و زلف معشوق که بر روی او افتاده باشد .
شفشه
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
( ~ . ) (اِ. ) موی چندی از کاکل و زلف معشوق که بر روی او افتاده باشد.
(شَ ش ) (اِ. ) ۱ - شوشة طلا و نقره . ۲ - شاخة راست و نازک درخت . ۳ - چوبی که حلاجان با آن پنبه زنند.
(شَ ش ) (اِ. ) ۱ - شوشة طلا و نقره . ۲ - شاخة راست و نازک درخت . ۳ - چوبی که حلاجان با آن پنبه زنند.
( ~ .) (اِ.) موی چندی از کاکل و زلف معشوق که بر روی او افتاده باشد.
(شَ ش ) (اِ.) 1 - شوشة طلا و نقره . 2 - شاخة راست و نازک درخت . 3 - چوبی که حلاجان با آن پنبه زنند.
لغت نامه دهخدا
شفشه.[ ش َ / ش ِ / ش ُ ش َ / ش ِ ] ( اِ ) شوشه طلا و نقره گداخته در ناوچه آهنین ریخته. ( از برهان ) ( ناظم الاطباء ). شوشه طلا و نقره. ( فرهنگ فارسی معین ). شوشه زر؛در فرهنگ رشیدی به فتح اول آمده ولی چون مرادف و مبدل شوشه است مضموم اولی است و آنرا شوشه و شیوشه نیزگفته اند و در میان عوام به شمشه مشهور است و سبیکه معرب آن است. ( از انجمن آرا ) ( آنندراج ) :
پروین گهر قبضه شمشیر مهنّد
جدی چو به گرد اندر یک شفشه ٔعسجد.
سمن خیری و سرو چنبر کند.
برآورده از شفشه زرّ زرد.
سراسر به یاقوت و زر بافته.
چو بر شفشه سیم خوشاب در.
همه شفشه زر بدش پود وتار.
هوا شفشه سازد همی صدهزار.
چو شفشه زرم اندر هوا بپیچانند.
شود چو شفشه زر شاخها ز باد خزان.
بر او بافته شفشه سیم و زر
به شفشه درون نابسوده گهر.
به گوهر سر رشته برتافته.
پروین گهر قبضه شمشیر مهنّد
جدی چو به گرد اندر یک شفشه ٔعسجد.
منوچهری.
کُه سیم را شفشه زر کندسمن خیری و سرو چنبر کند.
اسدی.
یکی خانه دیدند از لاژوردبرآورده از شفشه زرّ زرد.
اسدی.
چو زلف بتان شفشه ها تافته سراسر به یاقوت و زر بافته.
اسدی.
شدش موی کافوری از مشک پرچو بر شفشه سیم خوشاب در.
اسدی.
بساطش سراسر زبرجدنگارهمه شفشه زر بدش پود وتار.
اسدی.
تو گفتی ز بگداخته زرّکارهوا شفشه سازد همی صدهزار.
اسدی.
کنند رویم همرنگ برگ زر به خزان چو شفشه زرم اندر هوا بپیچانند.
مسعودسعد ( از انجمن آرا ).
شود چو دیبه چین باغها ز ابر بهارشود چو شفشه زر شاخها ز باد خزان.
مسعودسعد.
پیش مسند سلطان طارمی زده و الواع و عضادات آن به مسامیر و شفشه های زر استوار کرده. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 334 ). از شفشه های زر و یاقوتهای بهرمان و عقایل در و مرجان. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 237 ). شفشه های زر از قدود بدود و اجسام اصنام و ابدان اوثان فرومی ریختند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 419 ). || رشته. نخ. تار زرین. ( فرهنگ ولف ) ( فرهنگ لغات شاهنامه ) : بر او بافته شفشه سیم و زر
به شفشه درون نابسوده گهر.
فردوسی.
همان شفشه زر بر او بافته به گوهر سر رشته برتافته.
فردوسی.
|| چوبی که حلاجان پنبه را بدان زنند و گردآوری کنند. ( ناظم الاطباء ) ( برهان ). مِطْرَقَه. ( السامی فی الاسامی ). چوب پنبه زن. ( مهذب الاسماء ). || شاخه درخت بسیار نازک و راست و هموار. || موی چندی از کاکل و زلف که بر روی افتاده باشد.( از برهان ) ( ناظم الاطباء ). || تیری که نساجان به دور آن تارهای جامه را پیچند. ( ناظم الاطباء ).فرهنگ عمید
۱. شاخۀ درخت، شاخۀ راست و نازک.
۲. شمش طلا یا نقره، شوشه.
۲. شمش طلا یا نقره، شوشه.
کلمات دیگر: