(س تَ یا تِ ) (مف . ) ۱ - جماع شده . ۲ - فرو کرده .
سپوخته
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
سپوخته. [ س ِ / س َ / س ُ ت َ ] ( ن مف ) بزور فروبرده. ( برهان ). اندرون کرده. ( صحاح الفرس ). || بزور برآورده. || خلانیده. ( برهان ) :
دیده تنگ دشمنان خدای
بسنان اجل سپوخته به.
دیده تنگ دشمنان خدای
بسنان اجل سپوخته به.
سعدی ( گلستان ).
|| درنشانده. ( صحاح الفرس ). || سوراخ کرده. || مهمیززده. ( ناظم الاطباء ).فرهنگ عمید
خلانیده، فروکرده شده، سپوزیده.
کلمات دیگر: