( اسم ) جمع عرمه ۱ - سدها بندها ۲ - باران های شدید .
جمع عرمه
عرم . [ ع َ ] (ع اِ) چربش . (منتهی الارب ). دسم . (اقرب الموارد). || باقی مانده در دیگ . (منتهی الارب ). بقیه ٔ دیگ . (از اقرب الموارد). || گوی که فراهم آمدنگاه آب باشد. (منتهی الارب ). ج ، عُرمان .
عرم . [ ع َ ] (ع مص ) شدید و سخت گردیدن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). عرامة. عرام . رجوع به عرامة و عرام شود. || شوخ شدن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). عرامة. عرام . رجوع به عرامة وعرام شود. || ناز کردن و خرامیدن و شاد گردیدن و فیریدن و یا سرگشته شدن و تباه گشتن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). عرام . عرامة. رجوع به عرام و عرامة شود. || خوردن چیزی از طعام . (از منتهی الارب ). گویند عرم من الطعام ، یعنی چیزی ازآن طعام را خورد. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). || گوشت از استخوان بازکردن . (از منتهی الارب ). گوشت بازکردن از استخوان . (تاج المصادر بیهقی ). برکندن از استخوان همه ٔ گوشت را و خوردن آن را. (از ناظم الاطباء). عرم العظم ؛ آنچه از گوشت بر استخوان بود جدا کرد. (از اقرب الموارد). || درخت خاییدن و چریدن ستور. (از منتهی الارب ). چریدن شتران درخت را. (از ناظم الاطباء). عرم الابل الشجر؛ شتران از آن درخت برگرفتند. (از اقرب الموارد). || شیر مادر خوردن پسر. (منتهی الارب ). عرم الصبی امه ؛ آن کودک شیر مادر خود را خورد. (از اقرب الموارد). || رنج و اذیت رسانیدن کسی را. (از منتهی الارب ). آزار و اذیت رسانیدن . (از اقرب الموارد).
عرم . [ ع َ رَ ] (ع اِ) سیاهی سپیدی آمیخته ، در هر چه باشد. یا خجک زدن از سیاهی و سپیدی . (منتهی الارب ). سیاهیی که با سپیدی مخلوط باشد، در هر چه باشد. و یا اینکه نقطه نقطه باشد از آنها بی آنکه نقطه ها وسیع گردد. (از اقرب الموارد). || سپیدی است بر لب گوسپند. || گوشت ناپخته . (منتهی الارب ). لحم و گوشت . (از اقرب الموارد). گوشت بی استخوان . (برهان ). || بیضه ٔ سنگخوار. (منتهی الارب ).
عرم . [ ع َ رِ ] (اِخ ) (سیل ...) سیلی که دفع آن ممکن نباشد. (ناظم الاطباء).
سعدی .
عرم . [ ع َ رِ ] (اِخ ) وادیی است که از ینبع سرازیر می گردد و نام آن در شعر کثیر آمده است . و گویند آن نام کوهی است . (از معجم البلدان ).
عرم . [ ع َ رِ ] (ع اِ) نوعی از ماهی باشد که اهل مغرب آن را سردین و به یونانی سماریس خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج ). ماهیی است که اهل مغرب سردین ،و بیونانی دبس نامند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). سماریس است . (مخزن الادویه ). و رجوع به ساردین و سردین شود.
عرم . [ ع َ رِ ](اِخ ) نام وادیی است در عینة. (از معجم البلدان ).
عرم . [ ع َرَ ] (ع مص ) نرم و سست گردیدن استخوان . (از منتهی الارب ). عرم العظم ؛ دود و بوی آن استخوان برخاست از پختن . (از اقرب الموارد).
عرم . [ ع َرِ ] (ع ص ) سخت و درشت از هر چیزی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || (اِ) هرچه حاجز باشد میان دو چیز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || ج ِ عَرِمة. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به عرمة شود. بندآب . (دهار). رودخانه و سدی که پیش آب رودخانه گرفته راه آب مسدود سازند. (غیاث اللغات ).
عرم . [ ع ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ أعرم . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به اَعْرَم شود. || ج ِ عَرْماء. (اقرب الموارد). رجوع به عَرْماء شود. || (اِ) تخم قطا. (از اقرب الموارد). تخم مرغ و تخم قطا. (ناظم الاطباء).
عرم . [ ع ُ رَ ] (ع اِ) ج ِ عُرمة.(اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به عرمة شود.