کلمه جو
صفحه اصلی

صلت

فرهنگ فارسی

پیوستن چیزی به چیزی، احسان کردن بکسی بادادن مالی، پیوستن، عطیه، احسان، جایزه
۱ - ( مصدر ) عطا دادن . ۲ - ( اسم ) بخشش انعام . ۳ - ( اسم ) عطیه جایزه . ۴ - ( نحو ) حروف زاید که معنی فعل بان تمام شود مانند : از با به باز بر تا در را جمع : صلات . یا صلت رحم . حمیت نمودن با خویشان و اقربا صله رحم .
بن مخرمه بن المطب بن عبد مناف القرشی صحابی است و از غنائم خیبر سهم برد

فرهنگ معین

(ص لَ ) [ ع . صلة ] ۱ - (مص م . ) عطا دادن . ۲ - (اِمص . ) بخشش ، انعام . ۳ - (اِ. ) جایزه .

لغت نامه دهخدا

صلت. [ ص ِ ل َ ] ( ع اِ ) صِلَة. جایزه. پاداش : پس کوتوال را گفت بر اثر ما به لشکرگاه آی با جمله ای از سرهنگان قلعه تا خلعت و صلت شما نیز برسم رفته آید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 240 ). کارها می براندی و خلعت ها و صلتها سلطان می فرمودی. ( تاریخ بیهقی ص 246 ). ابوسهل زوزنی و دیگران تدبیر کردند در نهان که مال بیعتی و صلت هائی که برادرت امیر محمد داده است ، باز باید ستد. ( تاریخ بیهقی ص 258 ). خداوند سلطان را حریص کرده اند که آنچه برادرش داده است به صلت... پس ستد. ( تاریخ بیهقی ص 259 ).
شبی از من بریده نیست صلت
روزی از من بریده نیست عطا.
مسعودسعد.
صلتی درخور این شعر فرستد، ورنی
شعر من بازفرستد نه ازوو نه ز من.
سوزنی.
رجوع به صلة شود.

صلت. [ ص َ ] ( ع ص ، اِ ) پیشانی گشاده ، منه فی صفته صلی اﷲ علیه و سلم کان صلت الجبین ؛ ای واسعه او الاملس. ( منتهی الارب ). پیشانی روشن. ( مهذب الاسماء ). || میدان هموار و برابر. || شمشیر صقیل بران و برهنه. ج ، اصلات. یقال : ضربه بالسیف صلتا؛ ای مجرداً. ( منتهی الارب ). || کارد بزرگ. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ). ج ، اصلات. || مرد رسا در امور و حوائج خود. ( منتهی الارب ). || ( مص ) تاختن اسب. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). اسب تاختن. ( تاج المصادر بیهقی ). || به شمشیر زدن. || ریختن آنچه در جام باشد. || یقال : جاء فلان بلبن یصلت ؛ یعنی آورد شیر و شوربای کم روغن بسیارآب را. ( منتهی الارب ).

صلت. [ ص ُ ] ( ع اِ ) کارد بزرگ. ( منتهی الارب ). || چاودار .

صلت.[ ص ِ ] ( ع اِ ) دزد. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).

صلت. [ ص َ ]( اِخ ) ابن ابی عطیه ، مکنی به ابی ثمامة، تابعی است.

صلت. [ ص َ ] ( اِخ ) ابن حکیم بن عبداﷲبن قیس ، محدث است.

صلت. [ ص َ ] ( اِخ ) ابن عبداﷲبن نوفل بن حارث عبدالمطلب ، داماد امیرالمؤمنین علی علیه السلام است.

صلت. [ ص َ ] ( اِخ ) ابن قویدبن احمد الحنفی ، مکنی به ابی احمد، تابعی است.

صلت. [ ص َ ] ( اِخ ) ابن محمد خازکی ، مکنی به ابی همام ، تابعی است.

صلت. [ص َ ] ( اِخ ) ابن مخرمةبن المطلب بن عبدمناف القرشی. صحابی است و از غنائم خیبر سهم برد. ( قاموس الاعلام ).

صلة. [ ص ِ ل َ ] ( ع مص ) صِلَت.پیوستن. ( غیاث اللغات ) ( مقدمه لغت میر سیدشریف ) ضدفصل. پیوسته شدن. || احسان کردن کسی را به مالی. ( اقرب الموارد ). || عطا دادن. ( غیاث اللغات ). || ( اِ ) عطیه. جایزه. احسان. انعام. ج ، صلات : این بوالقاسم کنیزک پروردی و نزدیک امیر نصر آوردی و با صله بازگشتنی. ( تاریخ بیهقی ص 365 چ ادیب )... فرمود تا آن صله گران را درنهادند و به خانه علوی بردند. ( تاریخ بیهقی ص 125 ).

صلت . [ ص َ ] (اِخ ) ابن حکیم بن عبداﷲبن قیس ، محدث است .


صلت . [ ص َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن نوفل بن حارث عبدالمطلب ، داماد امیرالمؤمنین علی علیه السلام است .


صلت . [ ص َ ] (اِخ ) ابن محمد خازکی ، مکنی به ابی همام ، تابعی است .


صلت . [ ص َ ] (اِخ ) ابن قویدبن احمد الحنفی ، مکنی به ابی احمد، تابعی است .


صلت . [ ص َ ] (ع ص ، اِ) پیشانی گشاده ، منه فی صفته صلی اﷲ علیه و سلم کان صلت الجبین ؛ ای واسعه او الاملس . (منتهی الارب ). پیشانی روشن . (مهذب الاسماء). || میدان هموار و برابر. || شمشیر صقیل بران و برهنه . ج ، اصلات . یقال : ضربه بالسیف صلتا؛ ای مجرداً. (منتهی الارب ). || کارد بزرگ . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). ج ، اصلات . || مرد رسا در امور و حوائج خود. (منتهی الارب ). || (مص ) تاختن اسب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). اسب تاختن . (تاج المصادر بیهقی ). || به شمشیر زدن . || ریختن آنچه در جام باشد. || یقال : جاء فلان بلبن یصلت ؛ یعنی آورد شیر و شوربای کم روغن بسیارآب را. (منتهی الارب ).


صلت . [ ص َ ](اِخ ) ابن ابی عطیه ، مکنی به ابی ثمامة، تابعی است .


صلت . [ ص ِ ل َ ] (ع اِ) صِلَة. جایزه . پاداش : پس کوتوال را گفت بر اثر ما به لشکرگاه آی با جمله ای از سرهنگان قلعه تا خلعت و صلت شما نیز برسم رفته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 240). کارها می براندی و خلعت ها و صلتها سلطان می فرمودی . (تاریخ بیهقی ص 246). ابوسهل زوزنی و دیگران تدبیر کردند در نهان که مال بیعتی و صلت هائی که برادرت امیر محمد داده است ، باز باید ستد. (تاریخ بیهقی ص 258). خداوند سلطان را حریص کرده اند که آنچه برادرش داده است به صلت ... پس ستد. (تاریخ بیهقی ص 259).
شبی از من بریده نیست صلت
روزی از من بریده نیست عطا.

مسعودسعد.


صلتی درخور این شعر فرستد، ورنی
شعر من بازفرستد نه ازوو نه ز من .

سوزنی .


رجوع به صلة شود.

صلت . [ ص ُ ] (ع اِ) کارد بزرگ . (منتهی الارب ). || چاودار .


صلت . [ص َ ] (اِخ ) ابن مخرمةبن المطلب بن عبدمناف القرشی . صحابی است و از غنائم خیبر سهم برد. (قاموس الاعلام ).


صلت .[ ص ِ ] (ع اِ) دزد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

تیز، بران.
= صله

تیز؛ بران.


صله#NAME?


پیشنهاد کاربران

پاداش. انعام. جایزه

( مایه )
مثال : این صلت فخر است - - - - > این مایه فخر است


کلمات دیگر: