کلمه جو
صفحه اصلی

غنده

فارسی به انگلیسی

grumbling


lump, swab, grumbling

lump, swab


فرهنگ فارسی

غند:هزچیزپیچیده وگلوله شده، پنبه گلوله شده، پنبه زده شده که آنرابرای رشتن گلوله کرده باشند
( صفت ) ۱ - فراهم آمده جمع شده ۲ - ( اسم ) پنبه گرد و گلوله کرده گلوله پنبه که آماده رشتن است ۳ - گلوله خمیر نان ۴ - کلوج کلوچه ۵ - نفیر غندرود غنده رود ۶ - عنکبوت ۷ - رتیلا .

فرهنگ معین

(غَ دِ ) (اِ. ) بوی بد.
( ~ . ) ۱ - (ص . ) هرچیز پیچیده و گلوله شده . ۲ - (اِ. ) پنبة گلوله کرده . ۳ - عنکبوت .

(غَ دِ) (اِ.) بوی بد.


( ~ .) 1 - (ص .) هرچیز پیچیده و گلوله شده . 2 - (اِ.) پنبة گلوله کرده . 3 - عنکبوت .


لغت نامه دهخدا

( غندة ) غندة. [ غ ِ دَ ] ( ع اِ ) گیلاسی که دم کوتاه دارد . نوعی گیلاس. ( دزی ج 2 ص 229 ).
غنده. [ غ ُ دَ / دِ ] ( ص ) گِرد. || فراهم آمده. ( فرهنگ جهانگیری ). جمعکرده و فراهم آمده مطلقاً. || ( اِ ) بمعنی غندش که پنبه گرد و گلوله کرده شده است. ( برهان قاطع ). پنبه گردکرده برای ریسیدن. ( فرهنگ رشیدی ). گلوله پنبه برزده. ( فرهنگ جهانگیری ). گلغنده. ( ناظم الاطباء ) :
ابروش کمان سان شد و بینیش چو مشته
وآن ریش سفید آمد چون غنده پنبه.
قریعالدهر ( از فرهنگ رشیدی ).
و رجوع به گُنده ، قندفیر،قندفیل و گنده پیل شود. || گلوله خمیر نان. ( برهان قاطع ). || کلوچ. کلوچه. کلوج. رجوع به همین کلمه ها شود. || کماج ترش. ( ناظم الاطباء ). || نفیر که برادر کوچک کرنا است. غندرود. غنده رود. ( برهان قاطع ). || بوی بد. || حباب آب. ( ناظم الاطباء ). || عنکبوت. ( فرهنگ اسدی ) ( برهان قاطع ) ( فرهنگ اوبهی ) ( صحاح الفرس ) ( مجمل اللغة ). دیوپای. تنندو. تننده. تنند. ( فرهنگ اسدی و حواشی آن ) :
می تند گرد سرای و در تو غنده کنون
باز فرداش ببین بر تن تو تارتنان.
کسائی مروزی ( از فرهنگ اسدی ).
تن غنده را پای باید نخست
پس آنگاه خلخال بایدش جست.
اسدی.
حسودت در کف ادبار محنت
بود همچون مگس در دام غنده.
شمس فخری.
|| عنکبوت بزرگ بود که مردم را بگزد. ( فرهنگ اسدی ). عنکبوت سیاه زهردار. ( فرهنگ جهانگیری ) ( فرهنگ رشیدی ) . نوعی عنکبوت زهردار و گزنده که عربان آن را رتیلا خوانند. ( از برهان قاطع ). رتیلا، و آن جانوری است که زهر دارد و در بلاد خراسان باشد. ( فرهنگ جهانگیری ). رُطَیل سیاه. رُتیل :
چار غنده کربسه با کژدمان
خورد ایشان پوست روی مردمان.
رودکی.
بدو مرد جنگی به دیوار بر
همی تاخت چون غنده بر تار بر.
اسدی.
من غندشدم ز بیم غنده
چون خرس نگون فتاده در دام.
موفق الدین ابوطاهرخاتونی.
غنده و کژدم و دیگر حشرات.
سنایی.
کژدم زرد قاضی سراج
وآن قوامی سیاه چون غنده.
سوزنی ( از جهانگیری ).
حلاوت عجبی در بدن پدید آمد
که از نی و لب مطرب شکر رسید به کام
هزار کژدم غم را ببین کنون کشته

غنده . [ غ ُ دَ / دِ ] (ص ) گِرد. || فراهم آمده . (فرهنگ جهانگیری ). جمعکرده و فراهم آمده مطلقاً. || (اِ) بمعنی غندش که پنبه ٔ گرد و گلوله کرده شده است . (برهان قاطع). پنبه ٔ گردکرده برای ریسیدن . (فرهنگ رشیدی ). گلوله ٔ پنبه برزده . (فرهنگ جهانگیری ). گلغنده . (ناظم الاطباء) :
ابروش کمان سان شد و بینیش چو مشته
وآن ریش سفید آمد چون غنده ٔ پنبه .

قریعالدهر (از فرهنگ رشیدی ).


و رجوع به گُنده ، قندفیر،قندفیل و گنده پیل شود. || گلوله ٔ خمیر نان . (برهان قاطع). || کلوچ . کلوچه . کلوج . رجوع به همین کلمه ها شود. || کماج ترش . (ناظم الاطباء). || نفیر که برادر کوچک کرنا است . غندرود. غنده رود. (برهان قاطع). || بوی بد. || حباب آب . (ناظم الاطباء). || عنکبوت . (فرهنگ اسدی ) (برهان قاطع) (فرهنگ اوبهی ) (صحاح الفرس ) (مجمل اللغة). دیوپای . تنندو. تننده . تنند. (فرهنگ اسدی و حواشی آن ) :
می تند گرد سرای و در تو غنده کنون
باز فرداش ببین بر تن تو تارتنان .

کسائی مروزی (از فرهنگ اسدی ).


تن غنده را پای باید نخست
پس آنگاه خلخال بایدش جست .

اسدی .


حسودت در کف ادبار محنت
بود همچون مگس در دام غنده .

شمس فخری .


|| عنکبوت بزرگ بود که مردم را بگزد. (فرهنگ اسدی ). عنکبوت سیاه زهردار. (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) . نوعی عنکبوت زهردار و گزنده که عربان آن را رتیلا خوانند. (از برهان قاطع). رتیلا، و آن جانوری است که زهر دارد و در بلاد خراسان باشد. (فرهنگ جهانگیری ). رُطَیل سیاه . رُتیل :
چار غنده کربسه با کژدمان
خورد ایشان پوست روی مردمان .

رودکی .


بدو مرد جنگی به دیوار بر
همی تاخت چون غنده بر تار بر.

اسدی .


من غندشدم ز بیم غنده
چون خرس نگون فتاده در دام .

موفق الدین ابوطاهرخاتونی .


غنده و کژدم و دیگر حشرات .

سنایی .


کژدم زرد قاضی سراج
وآن قوامی سیاه چون غنده .

سوزنی (از جهانگیری ).


حلاوت عجبی در بدن پدید آمد
که از نی و لب مطرب شکر رسید به کام
هزار کژدم غم را ببین کنون کشته
هزار غنده ٔ محنت ببین شده بر بام .

مولوی .


هجر تو چون غنده ای شد در دلم
ای شفای جان ببر این غنده را.

مولوی .



غندة. [ غ ِ دَ ] (ع اِ) گیلاسی که دم کوتاه دارد . نوعی گیلاس . (دزی ج 2 ص 229).


فرهنگ عمید

۱. هر چیز پیچیده و گلوله شده.
۲. پنبۀ زده شده که آن را برای رشتن گلوله کرده باشند، پنبۀ گلوله شده.
۳. (زیست شناسی ) عنکبوت.


کلمات دیگر: