کشیده و ممتد کردن دست منبسط ساختن دست یا دست به دعا داشتن .
دست دراز کردن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
دست دراز کردن. [ دَ دِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) کشیده و ممتد کردن دست. منبسط ساختن دست :
کند خواجه بر بستر جانگداز
یکی دست کوتاه و دیگر دراز.
دگر دست کوته کن از ظلم و آز.
زآنگه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی.
چشمت به سعی فتنه در غمزه بازکرد
زلفت بظلم دست تطاول دراز کرد.
تا بود مهر ز مه نور گرفتن ستم است.
چو هنگام حاجت رسیدی فراز
بآن درجها دست کردی دراز.
چو کوتاه شد دستش از عز و ناز
کند دست خواهش به درها دراز.
که دانم نگردم تهیدست باز.
دست طمع چو پیش کسان میکنی دراز
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش.
دستی دراز پیش صبائی نکرده ایم.
بدین نامه من دست کردم دراز
بنام شهنشاه گردن فراز.
یکی مهتری بود گردن فراز.
کند خواجه بر بستر جانگداز
یکی دست کوتاه و دیگر دراز.
سعدی.
که دستی به جود و کرم کن درازدگر دست کوته کن از ظلم و آز.
سعدی.
|| کشیدن دست برای گرفتن چیزی یا نشان دادن جایی. دست به سمت یا بسوی یا بجانب یا بطرف کسی یا چیزی دراز کردن. پیش آوردن دست برای گرفتن چیزی یا کسی :زآنگه که عشق دست تطاول دراز کرد
معلوم شد که عقل ندارد کفایتی.
سعدی.
دست تطاول بمال رعیت دراز کرده بود. ( گلستان سعدی ).چشمت به سعی فتنه در غمزه بازکرد
زلفت بظلم دست تطاول دراز کرد.
کمال خجند ( از آنندراج ).
بقدح دست مکن پیش خم باده درازتا بود مهر ز مه نور گرفتن ستم است.
صائب ( از آنندراج ).
- دست به چیزی درازکردن ؛ از آن برگرفتن. پاره ای از آن برداشتن : چو هنگام حاجت رسیدی فراز
بآن درجها دست کردی دراز.
نظامی.
- دست پیش کسی یا به جائی دراز کردن ؛ کنایه از گدائی و دریوزگی کردن. ( آنندراج ). به کدیه چیزی خواستن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : چو کوتاه شد دستش از عز و ناز
کند دست خواهش به درها دراز.
سعدی.
هم اینجا کنم دست خواهش درازکه دانم نگردم تهیدست باز.
سعدی.
از برای جوی سیم دست پیش هر لئیم دراز میکنی. ( گلستان سعدی ).دست طمع چو پیش کسان میکنی دراز
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش.
صائب.
از بهر بوی دوست دو عالم گر آن پرست دستی دراز پیش صبائی نکرده ایم.
مسیح کاشی ( از آنندراج ).
|| دست به دعا داشتن. || منع کردن. ( آنندراج ). دست پیش کسی داشتن. || تاختن بر کسی. حمله بردن بر کسی : دندانی باید نمود تا... بدانند که خوارزم شاه خفته نیست و زودزود دست بوی دراز نتوان کرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337 ). || دست یافتن بر چیزی. ( از آنندراج ). || دست زدن. شروع کردن. دست یازیدن. دست بردن. اقدام کردن : بدین نامه من دست کردم دراز
بنام شهنشاه گردن فراز.
فردوسی.
بدین نامه چون دست کردم درازیکی مهتری بود گردن فراز.
فردوسی.
جدول کلمات
یازیدن
پیشنهاد کاربران
- دست کردن پیش کسی ؛ نزدیک و دراز کردن دست بسوی کسی. دست سوی کسی بردن :
مکن دست پیشش اگر عهد گیرد
ازیرا که در آستین مار دارد.
ناصرخسرو
مکن دست پیشش اگر عهد گیرد
ازیرا که در آستین مار دارد.
ناصرخسرو
دست حاجت پیش کس بردن ؛ دست نیاز به سوی کسی دراز کردن :
چو بر پیشه ای باشدش دسترس
کجا دست حاجت برد پیش کس.
سعدی.
چو بر پیشه ای باشدش دسترس
کجا دست حاجت برد پیش کس.
سعدی.
کلمات دیگر: