مترادف برافکندن : بر داشتن، کنار گذاشتن، پوشاندن، از بین بردن، نابود کردن، برانداختن
برافکندن
مترادف برافکندن : بر داشتن، کنار گذاشتن، پوشاندن، از بین بردن، نابود کردن، برانداختن
فارسی به انگلیسی
مترادف و متضاد
بر داشتن، کنار گذاشتن
پوشاندن
از بین بردن، نابود کردن، برانداختن
۱. بر داشتن، کنار گذاشتن
۲. پوشاندن
۳. از بین بردن، نابود کردن، برانداختن
فرهنگ فارسی
بر انداختن دور کردن .
لغت نامه دهخدا
برافکندن . [ ب َ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) برانداختن . افکندن . دور کردن . (ناظم الاطباء) : خالد... نام پدر از خطبه برافکند. (تاریخ سیستان ).
چو بر جنگ پیلانت باشد شتاب
بهامون برافکن پراکنده آب .
|| قی کردن . استفراغ کردن : و کسی را که خون از گلو همی برافکند سود دارد. (الابنیه عن حقایق الادویه ). || خراب کردن . اسقاط. (یادداشت مؤلف ). منهدم کردن . نیست و نابود کردن . فانی کردن : خداوند آن دودمان ظالم را برافکند. موبدها را بکش و آتشهاء گبرکان برافکن . (تاریخ سیستان ). برآن بنهادند که او را بنشانیم و خود اندر پیش او کار همی کنیم و این سپاه خراسان را برافکنیم . (تاریخ سیستان ). آن دیوار را برافکندند.(یادداشت مؤلف ).
- برافکندن مالی ؛تلف کردن آن .
|| ریختن : بگیرند تخم خشخاش نیم من اندر چهارمن آب تر کنند یک شب و یک روز... و بپالایند و یک من شکر برافکنند و بقوام آرند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). همه را اندر آب بپزند و هر بامداد بپالایند و مقدار سی درمسنگ انگبین و ده درمسنگ روغن گاو برافکنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || پوشاندن بر. افکندن بر :
برافکند ای صنم ابر بهشتی
زمین را خلعت اردی بهشتی .
ز ماهی چو خورشید بنمود تاج
برافکند خلعت زمین را ز عاج .
برافکند خلعت چنان چون سزید
کسی را که خلعت سزاوار دید.
|| وارد کردن :
بعّیاری برآر ای دوست دستی
برافکن لشکر غم را شکستی .
- برافکندن گره ؛ گره زدن :
تهمتن بپوشید رومی زره
برافکند بند زره را گره .
|| بنا نهادن . ساختن . (یادداشت مؤلف ) :
نه دام الا مدام تلخ پر کرده صراحی ها
نه تله بلکه حجره ٔ خوش برافکنده ست با پله .
|| تولید. پدید آوردن . (یادداشت مؤلف ) : و همچنین آهسته باید رفتن و به تعجیل نباید رفتن که دمادما برافکند و از رفتن بازدارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || بالا زدن . رفع. (یادداشت مؤلف ). بیکسو زدن . برداشتن :
برافکن برقع از محراب جمشید
که حاجتمند برقع نیست خورشید.
ترا که گفت که برقع برافکن ای فتان .
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
برقع فروهلد بجمال آفتاب را.
|| پایین افکندن . به پایین انداختن . فروهشتن : پس یکی از خزریان پیش مسلمه آمد و مسلمان شد و گفت ایها الامیر خاقان را خواهی ملک خزر، مسلمه گفت کجاست گفت اندر آن گردون که برابر تست آنکه دیبا برافکنده است گفت همی بینم . (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).
شهنشه شرم رابرقع برافکند
سخن لختی بگستاخی درافکند.
آنگه که جعد زلف پریشان برافکند
صد دل بزیر طره ٔ طرار بنگرید.
|| انداختن . بند کردن :
کمان ابروان را زه برافکند
بدان دل کآهوی فربه درافکند.
حصار قلعه ٔ یاغی بمنجنیق مده
ببام قصر برافکن کمند گیسو را.
|| بشتاب فرستادن . (ناظم الاطباء). گسی کردن . براه انداختن . روانه کردن . راندن :
سواری برافکند بر هر سویی
فرستاد نامه به هر پهلویی .
به هر سو که رستم برافکندرخش
سران را سر از تن همی کرد پخش .
نگهبان مرز مداین ز راه
سواری برافکند نزدیک شاه .
کنون چون بخاک اندرآید سرم
سواری برافکن سوی مادرم .
بمژده نوندی برافکن براه
که ما چیره گشتیم بر کینه خواه .
- زبان برافکندن ؛ سخن راندن :
ترا سخن نه بدان داده اند تا تو زبان
برافکنی بخرافات خنده ناک هجی .
|| قرار دادن . انداختن :
جامه برافکند بر رژه چو درآمد
پس بتماشای باغ زی شجر آمد.
چو بر جنگ پیلانت باشد شتاب
بهامون برافکن پراکنده آب .
اسدی (گرشاسب نامه ).
|| قی کردن . استفراغ کردن : و کسی را که خون از گلو همی برافکند سود دارد. (الابنیه عن حقایق الادویه ). || خراب کردن . اسقاط. (یادداشت مؤلف ). منهدم کردن . نیست و نابود کردن . فانی کردن : خداوند آن دودمان ظالم را برافکند. موبدها را بکش و آتشهاء گبرکان برافکن . (تاریخ سیستان ). برآن بنهادند که او را بنشانیم و خود اندر پیش او کار همی کنیم و این سپاه خراسان را برافکنیم . (تاریخ سیستان ). آن دیوار را برافکندند.(یادداشت مؤلف ).
- برافکندن مالی ؛تلف کردن آن .
|| ریختن : بگیرند تخم خشخاش نیم من اندر چهارمن آب تر کنند یک شب و یک روز... و بپالایند و یک من شکر برافکنند و بقوام آرند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). همه را اندر آب بپزند و هر بامداد بپالایند و مقدار سی درمسنگ انگبین و ده درمسنگ روغن گاو برافکنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || پوشاندن بر. افکندن بر :
برافکند ای صنم ابر بهشتی
زمین را خلعت اردی بهشتی .
دقیقی .
ز ماهی چو خورشید بنمود تاج
برافکند خلعت زمین را ز عاج .
فردوسی .
برافکند خلعت چنان چون سزید
کسی را که خلعت سزاوار دید.
فردوسی .
|| وارد کردن :
بعّیاری برآر ای دوست دستی
برافکن لشکر غم را شکستی .
نظامی .
- برافکندن گره ؛ گره زدن :
تهمتن بپوشید رومی زره
برافکند بند زره را گره .
فردوسی .
|| بنا نهادن . ساختن . (یادداشت مؤلف ) :
نه دام الا مدام تلخ پر کرده صراحی ها
نه تله بلکه حجره ٔ خوش برافکنده ست با پله .
عسجدی .
|| تولید. پدید آوردن . (یادداشت مؤلف ) : و همچنین آهسته باید رفتن و به تعجیل نباید رفتن که دمادما برافکند و از رفتن بازدارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || بالا زدن . رفع. (یادداشت مؤلف ). بیکسو زدن . برداشتن :
برافکن برقع از محراب جمشید
که حاجتمند برقع نیست خورشید.
نظامی .
ترا که گفت که برقع برافکن ای فتان .
سعدی .
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را
برقع فروهلد بجمال آفتاب را.
سعدی .
|| پایین افکندن . به پایین انداختن . فروهشتن : پس یکی از خزریان پیش مسلمه آمد و مسلمان شد و گفت ایها الامیر خاقان را خواهی ملک خزر، مسلمه گفت کجاست گفت اندر آن گردون که برابر تست آنکه دیبا برافکنده است گفت همی بینم . (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).
شهنشه شرم رابرقع برافکند
سخن لختی بگستاخی درافکند.
نظامی .
آنگه که جعد زلف پریشان برافکند
صد دل بزیر طره ٔ طرار بنگرید.
سعدی .
|| انداختن . بند کردن :
کمان ابروان را زه برافکند
بدان دل کآهوی فربه درافکند.
نظامی .
حصار قلعه ٔ یاغی بمنجنیق مده
ببام قصر برافکن کمند گیسو را.
سعدی .
|| بشتاب فرستادن . (ناظم الاطباء). گسی کردن . براه انداختن . روانه کردن . راندن :
سواری برافکند بر هر سویی
فرستاد نامه به هر پهلویی .
فردوسی .
به هر سو که رستم برافکندرخش
سران را سر از تن همی کرد پخش .
فردوسی .
نگهبان مرز مداین ز راه
سواری برافکند نزدیک شاه .
فردوسی .
کنون چون بخاک اندرآید سرم
سواری برافکن سوی مادرم .
فردوسی .
بمژده نوندی برافکن براه
که ما چیره گشتیم بر کینه خواه .
اسدی (گرشاسب نامه ).
- زبان برافکندن ؛ سخن راندن :
ترا سخن نه بدان داده اند تا تو زبان
برافکنی بخرافات خنده ناک هجی .
ناصرخسرو.
|| قرار دادن . انداختن :
جامه برافکند بر رژه چو درآمد
پس بتماشای باغ زی شجر آمد.
نجیبی .
برافکندن. [ ب َ اَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) برانداختن. افکندن. دور کردن. ( ناظم الاطباء ) : خالد... نام پدر از خطبه برافکند. ( تاریخ سیستان ).
چو بر جنگ پیلانت باشد شتاب
بهامون برافکن پراکنده آب.
- برافکندن مالی ؛تلف کردن آن.
|| ریختن : بگیرند تخم خشخاش نیم من اندر چهارمن آب تر کنند یک شب و یک روز... و بپالایند و یک من شکر برافکنند و بقوام آرند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). همه را اندر آب بپزند و هر بامداد بپالایند و مقدار سی درمسنگ انگبین و ده درمسنگ روغن گاو برافکنند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || پوشاندن بر. افکندن بر :
برافکند ای صنم ابر بهشتی
زمین را خلعت اردی بهشتی.
برافکند خلعت زمین را ز عاج.
کسی را که خلعت سزاوار دید.
بعّیاری برآر ای دوست دستی
برافکن لشکر غم را شکستی.
تهمتن بپوشید رومی زره
برافکند بند زره را گره.
نه دام الا مدام تلخ پر کرده صراحی ها
نه تله بلکه حجره خوش برافکنده ست با پله.
برافکن برقع از محراب جمشید
که حاجتمند برقع نیست خورشید.
چو بر جنگ پیلانت باشد شتاب
بهامون برافکن پراکنده آب.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
|| قی کردن. استفراغ کردن : و کسی را که خون از گلو همی برافکند سود دارد. ( الابنیه عن حقایق الادویه ). || خراب کردن. اسقاط. ( یادداشت مؤلف ). منهدم کردن. نیست و نابود کردن. فانی کردن : خداوند آن دودمان ظالم را برافکند. موبدها را بکش و آتشهاء گبرکان برافکن. ( تاریخ سیستان ). برآن بنهادند که او را بنشانیم و خود اندر پیش او کار همی کنیم و این سپاه خراسان را برافکنیم. ( تاریخ سیستان ). آن دیوار را برافکندند.( یادداشت مؤلف ).- برافکندن مالی ؛تلف کردن آن.
|| ریختن : بگیرند تخم خشخاش نیم من اندر چهارمن آب تر کنند یک شب و یک روز... و بپالایند و یک من شکر برافکنند و بقوام آرند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). همه را اندر آب بپزند و هر بامداد بپالایند و مقدار سی درمسنگ انگبین و ده درمسنگ روغن گاو برافکنند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || پوشاندن بر. افکندن بر :
برافکند ای صنم ابر بهشتی
زمین را خلعت اردی بهشتی.
دقیقی.
ز ماهی چو خورشید بنمود تاج برافکند خلعت زمین را ز عاج.
فردوسی.
برافکند خلعت چنان چون سزیدکسی را که خلعت سزاوار دید.
فردوسی.
|| وارد کردن : بعّیاری برآر ای دوست دستی
برافکن لشکر غم را شکستی.
نظامی.
- برافکندن گره ؛ گره زدن : تهمتن بپوشید رومی زره
برافکند بند زره را گره.
فردوسی.
|| بنا نهادن. ساختن. ( یادداشت مؤلف ) : نه دام الا مدام تلخ پر کرده صراحی ها
نه تله بلکه حجره خوش برافکنده ست با پله.
عسجدی.
|| تولید. پدید آوردن. ( یادداشت مؤلف ) : و همچنین آهسته باید رفتن و به تعجیل نباید رفتن که دمادما برافکند و از رفتن بازدارد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || بالا زدن. رفع. ( یادداشت مؤلف ). بیکسو زدن. برداشتن : برافکن برقع از محراب جمشید
که حاجتمند برقع نیست خورشید.
نظامی.
ترا که گفت که برقع برافکن ای فتان.سعدی.
گر ماه من برافکند از رخ نقاب رافرهنگ عمید
۱. بر روی چیزی گذاشتن.
۲. پوشاندن.
۳. [مجاز] ازبین بردن، از میان بردن.
۴. فرستادن، روانه کردن.
۲. پوشاندن.
۳. [مجاز] ازبین بردن، از میان بردن.
۴. فرستادن، روانه کردن.
کلمات دیگر: