مترادف خودکامی : خودرایی، خودسری، خیره سری، یکدندگی، لجاجت
خودکامی
مترادف خودکامی : خودرایی، خودسری، خیره سری، یکدندگی، لجاجت
فارسی به انگلیسی
مترادف و متضاد
خودکامی
خودکامی، غرض شخصی، علاقه بنفس، نفع شخصی
خودکامی
۱. خودرایی، خودسری، خیرهسری
۲. یکدندگی، لجاجت
فرهنگ فارسی
( صفت ) ۱ - خود سری خودرایی . ۲ - هوی پرستی هوس جویی .
لغت نامه دهخدا
خودکامی. [ خوَدْ / خُدْ ] ( حامص مرکب ) سرکشی. خودسری. ( ناظم الاطباء ). استبداد. استبدادبالرأی. خودرائی. لجاج. یک دندگی. یک پهلویی :
بمهر اندر نمودی زود سیری
مرا دادی بخودکامی دلیری.
گمان مبر که ز خودکامی است و خودرایی.
مشوران بخودکامی ایام را
قلم درکش اندیشه خام را.
چون شدم پخته کی کنم خامی ؟
که این طریقه خودکامی است و خودرایی.
کام دشوار بدست آوری از خودکامی.
نهان کی ماند آن رازی کز او سازندمحفلها؟
بمهر اندر نمودی زود سیری
مرا دادی بخودکامی دلیری.
( ویس و رامین ).
بگفت رفتن از تو ضرورتیست مراگمان مبر که ز خودکامی است و خودرایی.
سوزنی.
زمام خودکامی بدست غول غفلت سپرده و متابعت لهو و لعب برخود لازم شمرد. ( سندبادنامه ص 258 و 286 ).مشوران بخودکامی ایام را
قلم درکش اندیشه خام را.
نظامی.
نکنم بیخودی و خودکامی چون شدم پخته کی کنم خامی ؟
نظامی.
جواب دادم و گفتم بدار معذورم که این طریقه خودکامی است و خودرایی.
حافظ.
حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهدکام دشوار بدست آوری از خودکامی.
حافظ.
همه کارم ز خودکامی ببدنامی کشید آخرنهان کی ماند آن رازی کز او سازندمحفلها؟
حافظ.
فرهنگ عمید
۱. = خودرٲیی: همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آری / نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل ها (حافظ: ۱۸ ).
۲. [قدیمی] هوس بازی.
۲. [قدیمی] هوس بازی.
کلمات دیگر: