مترادف برهم زدن : به هم زدن، زیرورو کردن، مخلوط کردن، پراکنده کردن، پراکنده ساختن، آشفته کردن، پریشان کردن، از نظم انداختن، ایجاد اختلال کردن، بی نظم کردن، مختل کردن، خراب کردن
برهم زدن
مترادف برهم زدن : به هم زدن، زیرورو کردن، مخلوط کردن، پراکنده کردن، پراکنده ساختن، آشفته کردن، پریشان کردن، از نظم انداختن، ایجاد اختلال کردن، بی نظم کردن، مختل کردن، خراب کردن
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
انقلاب , حل , زعزع , فوضي , لطمة ، إرْباک
انقلاب , حل , زعزع , فوضی , لطمة ، إرْباک، کشکشة
مترادف و متضاد
۱. به همزدن، زیرورو کردن، مخلوط کردن
۲. پراکنده کردن، پراکنده ساختن، آشفته کردن، پریشان کردن
۳. از نظم انداختن، ایجاد اختلال کردن، بینظم کردن، مختل کردن
۴. خراب کردن
چشمک زدن، برهم زدن
دست پاچه نمودن، ترساندن، ترسیدن، بر هم زدن، شرمنده شدن
زینت دادن، بر هم زدن، شلوغ کردن، زیاد بار کردن، واژگون ساختن، سرنگون کردن، مضمحل کردن
مغشوش کردن، بر هم زدن، ناراحت کردن
پریشان کردن، بر هم زدن، مضطرب ساختن
پریشان کردن، اشفتن، مزاحم شدن، بر هم زدن، مختل کردن، مضطرب ساختن، مشوش کردن، بهم زدن
مغشوش کردن، بر هم زدن، مختل کردن
بر هم زدن، ژولیده کردن، گره زدن، ناهموار کردن، براشفتن، تاه کردن، چروک کردن، موجدار کردن
پریشان کردن، بر هم زدن، در هم ریختن
پریشان کردن، اذیت کردن، بر هم زدن، چروک شدن، مچاله کردن
بر هم زدن
بر هم زدن، دیوانه کردن، به ترتیب کردن
مغشوش کردن، بر هم زدن، به ترتیب کردن، مختل کردن، به هم زدن
بر هم زدن، منحل کردن، متفرق کردن یا شدن
به همزدن، زیرورو کردن، مخلوط کردن
پراکنده کردن، پراکنده ساختن، آشفته کردن، پریشان کردن
از نظم انداختن، ایجاد اختلال کردن، بینظم کردن، مختل کردن
خراب کردن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱- مخلوط کردن در هم کردن . ۲- با قاشق مایع یا غذای آبکی را هم زدن . ۳- ایجاد اغتشاش کردن فتنه بپا کردن . ۴- میان دو تن ایجاد اختلاف کردن تولید اختلاف .
برهم زننده متفرق کننده .، برهم زننده متفرق کننده .
برهم زننده متفرق کننده .، برهم زننده متفرق کننده .
فرهنگ معین
( ~. زَ دَ ) (مص م . ) ۱ - مضطرب کردن . ۲ - پریشان کردن . ۳ - سرنگون کردن .
لغت نامه دهخدا
برهم زدن . [ ب َ هََ زَ دَ ] (مص مرکب ) یکی را بر دیگری زدن . اصطدام . تصادم . (از منتهی الارب ) :
نه دستی کین جرس برهم توان زد
نه غمخواری که با او دم توان زد.
سنگ و آهن را مزن برهم گزاف
گه ز روی نقل و گه از روی لاف .
اِلتطام ، تَلاطم ؛ برهم زدن موج . سَلقَمة؛ برهم زدن دندان . (از منتهی الارب ).
- پلک برهم زدن ؛ چشم برهم زدن :
بچندانکه او پلک برهم زدش
شد و بستد و بازپس آمدش .
- چشم برهم زدن ؛ کنایه از سرعت و شتاب . بی درنگ . بسرعت :
بیایند بر کین نوذر بخشم
هم اکنون که برهم زنی زود چشم .
بر پنبه آتش نشاید فروخت
که تا چشم برهم زنی خانه سوخت .
- دیده برهم زدن ؛ چشم روی هم نهادن . بی اعتنایی کردن . مقابل برکردن چشم ، که به معنی باز کردن چشم است :
مرا که دیده بدیدار دوست برکردم
حلال نیست که برهم زنم به تیر از دوست .
- مژه برهم نزدن ؛ دیده برهم ننهادن :
هرگه که نظر بر گل رویت فکنم
خواهم که چو نرگس مژه برهم نزنم .
- || کنایه از تکان نخوردن . فرار نکردن . در یک جا قرار گرفتن :
شرط عقلست که مردم بگریزند از تیر
من گر از دست تو باشد مژه برهم نزنم .
|| زیر و زبر کردن و خراب و پریشان کردن . (آنندراج ). سرنگون کردن و خراب کردن . (ناظم الاطباء). از بین بردن :
همه دشت خرگاه برهم زنم
بداندیش را آتش غم زنم .
همه لشکر ترک برهم زدند
به بوم و برش آتش اندرزدند.
برخیز و بیا به خانه ٔ خویش
برهم مزن آشیانه ٔ خویش .
سرّ پنهانست اندر زیر و بم
فاش اگر گویم جهان برهم زنم .
حرف و صوت و گفت را برهم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم .
حیله هاشان را همه برهم زنم
وآنچه افزایند من بر کم زنم .
برهم نزند باد خزان دشت ریاحین
گر باد به بستان برداز زلف تو مویی .
همه هرچه کردم تو برهم زدی
چه قوت کند با خدائی ، خودی ؟
چو خوان یغما برهم زند بناکامی
زمانه مجلس عیش بتان یغمائی .
سرمست اگر زمانی برهم زنم جهانی
عیبم مکن که در سر سودای یار دارم .
چرخ برهم زنم ار جز بمرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک .
کی گمان می برد دل کآن شمع فانوس حجاب
چون ز عرفان دم زند صد دودمان برهم زند.
برهم زدیم دفتر رنگ ِ پریده را
بر نام هیچکس رقم وصل یار نیست .
- کاسه و کوزه ٔ کسی را برهم زدن ؛ زندگی آرام کسی را مشوش کردن و خراب کردن آرامش وی .
|| نقض کردن :
میدهی صد وعده و فی الحال برهم میزنی
این اداها لایق چشم سخنگوی تو نیست .
|| بازکردن و بستن و بقوت بستن مانند در و پنجره . (ناظم الاطباء). || میان دو تن ایجاد اختلاف کردن . (فرهنگ فارسی معین ). || مخلوط کردن . || مداخله کردن و منع کردن . || پایمال کردن . (ناظم الاطباء).
نه دستی کین جرس برهم توان زد
نه غمخواری که با او دم توان زد.
نظامی .
سنگ و آهن را مزن برهم گزاف
گه ز روی نقل و گه از روی لاف .
مولوی .
اِلتطام ، تَلاطم ؛ برهم زدن موج . سَلقَمة؛ برهم زدن دندان . (از منتهی الارب ).
- پلک برهم زدن ؛ چشم برهم زدن :
بچندانکه او پلک برهم زدش
شد و بستد و بازپس آمدش .
؟ (از لغت فرس اسدی ).
- چشم برهم زدن ؛ کنایه از سرعت و شتاب . بی درنگ . بسرعت :
بیایند بر کین نوذر بخشم
هم اکنون که برهم زنی زود چشم .
فردوسی .
بر پنبه آتش نشاید فروخت
که تا چشم برهم زنی خانه سوخت .
سعدی .
- دیده برهم زدن ؛ چشم روی هم نهادن . بی اعتنایی کردن . مقابل برکردن چشم ، که به معنی باز کردن چشم است :
مرا که دیده بدیدار دوست برکردم
حلال نیست که برهم زنم به تیر از دوست .
سعدی .
- مژه برهم نزدن ؛ دیده برهم ننهادن :
هرگه که نظر بر گل رویت فکنم
خواهم که چو نرگس مژه برهم نزنم .
سعدی .
- || کنایه از تکان نخوردن . فرار نکردن . در یک جا قرار گرفتن :
شرط عقلست که مردم بگریزند از تیر
من گر از دست تو باشد مژه برهم نزنم .
سعدی .
|| زیر و زبر کردن و خراب و پریشان کردن . (آنندراج ). سرنگون کردن و خراب کردن . (ناظم الاطباء). از بین بردن :
همه دشت خرگاه برهم زنم
بداندیش را آتش غم زنم .
فردوسی .
همه لشکر ترک برهم زدند
به بوم و برش آتش اندرزدند.
فردوسی .
برخیز و بیا به خانه ٔ خویش
برهم مزن آشیانه ٔ خویش .
نظامی .
سرّ پنهانست اندر زیر و بم
فاش اگر گویم جهان برهم زنم .
مولوی .
حرف و صوت و گفت را برهم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم .
مولوی .
حیله هاشان را همه برهم زنم
وآنچه افزایند من بر کم زنم .
مولوی .
برهم نزند باد خزان دشت ریاحین
گر باد به بستان برداز زلف تو مویی .
سعدی .
همه هرچه کردم تو برهم زدی
چه قوت کند با خدائی ، خودی ؟
سعدی .
چو خوان یغما برهم زند بناکامی
زمانه مجلس عیش بتان یغمائی .
سعدی .
سرمست اگر زمانی برهم زنم جهانی
عیبم مکن که در سر سودای یار دارم .
سعدی .
چرخ برهم زنم ار جز بمرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک .
حافظ.
کی گمان می برد دل کآن شمع فانوس حجاب
چون ز عرفان دم زند صد دودمان برهم زند.
محتشم کاشی (از آنندراج ).
برهم زدیم دفتر رنگ ِ پریده را
بر نام هیچکس رقم وصل یار نیست .
میرزا معزفطرت (از آنندراج ).
- کاسه و کوزه ٔ کسی را برهم زدن ؛ زندگی آرام کسی را مشوش کردن و خراب کردن آرامش وی .
|| نقض کردن :
میدهی صد وعده و فی الحال برهم میزنی
این اداها لایق چشم سخنگوی تو نیست .
صائب .
|| بازکردن و بستن و بقوت بستن مانند در و پنجره . (ناظم الاطباء). || میان دو تن ایجاد اختلاف کردن . (فرهنگ فارسی معین ). || مخلوط کردن . || مداخله کردن و منع کردن . || پایمال کردن . (ناظم الاطباء).
برهم زدن. [ ب َ هََ زَ دَ ] ( مص مرکب ) یکی را بر دیگری زدن. اصطدام. تصادم. ( از منتهی الارب ) :
نه دستی کین جرس برهم توان زد
نه غمخواری که با او دم توان زد.
گه ز روی نقل و گه از روی لاف.
- پلک برهم زدن ؛ چشم برهم زدن :
بچندانکه او پلک برهم زدش
شد و بستد و بازپس آمدش.
بیایند بر کین نوذر بخشم
هم اکنون که برهم زنی زود چشم.
که تا چشم برهم زنی خانه سوخت.
مرا که دیده بدیدار دوست برکردم
حلال نیست که برهم زنم به تیر از دوست.
هرگه که نظر بر گل رویت فکنم
خواهم که چو نرگس مژه برهم نزنم.
شرط عقلست که مردم بگریزند از تیر
من گر از دست تو باشد مژه برهم نزنم.
همه دشت خرگاه برهم زنم
بداندیش را آتش غم زنم.
به بوم و برش آتش اندرزدند.
برهم مزن آشیانه خویش.
فاش اگر گویم جهان برهم زنم.
تا که بی این هر سه با تو دم زنم.
وآنچه افزایند من بر کم زنم.
گر باد به بستان برداز زلف تو مویی.
چه قوت کند با خدائی ، خودی ؟
نه دستی کین جرس برهم توان زد
نه غمخواری که با او دم توان زد.
نظامی.
سنگ و آهن را مزن برهم گزاف گه ز روی نقل و گه از روی لاف.
مولوی.
اِلتطام ، تَلاطم ؛ برهم زدن موج. سَلقَمة؛ برهم زدن دندان. ( از منتهی الارب ).- پلک برهم زدن ؛ چشم برهم زدن :
بچندانکه او پلک برهم زدش
شد و بستد و بازپس آمدش.
؟ ( از لغت فرس اسدی ).
- چشم برهم زدن ؛ کنایه از سرعت و شتاب. بی درنگ. بسرعت : بیایند بر کین نوذر بخشم
هم اکنون که برهم زنی زود چشم.
فردوسی.
بر پنبه آتش نشاید فروخت که تا چشم برهم زنی خانه سوخت.
سعدی.
- دیده برهم زدن ؛ چشم روی هم نهادن. بی اعتنایی کردن. مقابل برکردن چشم ، که به معنی باز کردن چشم است : مرا که دیده بدیدار دوست برکردم
حلال نیست که برهم زنم به تیر از دوست.
سعدی.
- مژه برهم نزدن ؛ دیده برهم ننهادن : هرگه که نظر بر گل رویت فکنم
خواهم که چو نرگس مژه برهم نزنم.
سعدی.
- || کنایه از تکان نخوردن. فرار نکردن. در یک جا قرار گرفتن : شرط عقلست که مردم بگریزند از تیر
من گر از دست تو باشد مژه برهم نزنم.
سعدی.
|| زیر و زبر کردن و خراب و پریشان کردن. ( آنندراج ). سرنگون کردن و خراب کردن. ( ناظم الاطباء ). از بین بردن : همه دشت خرگاه برهم زنم
بداندیش را آتش غم زنم.
فردوسی.
همه لشکر ترک برهم زدندبه بوم و برش آتش اندرزدند.
فردوسی.
برخیز و بیا به خانه خویش برهم مزن آشیانه خویش.
نظامی.
سرّ پنهانست اندر زیر و بم فاش اگر گویم جهان برهم زنم.
مولوی.
حرف و صوت و گفت را برهم زنم تا که بی این هر سه با تو دم زنم.
مولوی.
حیله هاشان را همه برهم زنم وآنچه افزایند من بر کم زنم.
مولوی.
برهم نزند باد خزان دشت ریاحین گر باد به بستان برداز زلف تو مویی.
سعدی.
همه هرچه کردم تو برهم زدی چه قوت کند با خدائی ، خودی ؟
سعدی.
کلمات دیگر: