مترادف خودکام : خودرای، خودسر، مستبد، خیره سر، خودکامه، خلیع، خویشتن کام، نصیحت ناپذیر، کله شق، یکدنده، لجوج
خودکام
مترادف خودکام : خودرای، خودسر، مستبد، خیره سر، خودکامه، خلیع، خویشتن کام، نصیحت ناپذیر، کله شق، یکدنده، لجوج
فارسی به انگلیسی
مترادف و متضاد
خودرای، خودسر، مستبد، خیرهسر، خودکامه، خلیع، خویشتنکام، نصیحتناپذیر
کلهشق، یکدنده، لجوج
۱. خودرای، خودسر، مستبد، خیرهسر، خودکامه، خلیع، خویشتنکام، نصیحتناپذیر
۲. کلهشق، یکدنده، لجوج
فرهنگ فارسی
( صفت ) ۱ - کسی که بکام و میل خود رسیده باشد خود سر خود رای . ۲ - هوی پرست هوس جوی .
فرهنگ معین
( ~. ) (ص مر. ) ۱ - خودسر، خودرای . ۲ - هوی پرست .
لغت نامه دهخدا
خودکام. [ خوَدْ / خُدْ] ( ص مرکب ) خودرای. متکبر. خودسر. ( ناظم الاطباء ) ( از غیاث اللغات ). کله شق. مستبدبالرأی. مستبد. لجوج. عنود. یکدنده. یک پهلو. ( یادداشت مؤلف ) :
شهنشاه خودکام و خونریز مرد
از آن آگهی گشت رخساره زرد.
سپهدار خودکام بدنام را.
چنین گفت آن مرد خودکام را.
برامین نکوبخت نکونام.
که چون خودکام بودم در جوانی
چو آهو بد بچشمم هر پلنگی
چو ماهی بد بچشمم هر نهنگی.
بکاری در از من نخواهی بسیچ.
خاقانی از این طالع خودکام چه جویی
گر چاشنی کام بکامت نرسانید.
دیوانه کسی است کوست خودکام.
فرخ نبود چو هست خودکام.
بقدر پای خود باید زدن گام.
بیاورد یاران بهرام را
چو بهرام خورشید خودکام را.
میان خویش و پیوند دلارام.
برسوایی همی از من برد نام.
چو رامین دوستی خودکام داری.
شهنشاه خودکام و خونریز مرد
از آن آگهی گشت رخساره زرد.
فردوسی.
بخوانم به آواز بهرام راسپهدار خودکام بدنام را.
فردوسی.
همان خواهرش نیز بهرام راچنین گفت آن مرد خودکام را.
فردوسی.
یکی نامه نوشت از ویس خودکام برامین نکوبخت نکونام.
( ویس و رامین ).
مرا دیدی ز پیش مهربانی که چون خودکام بودم در جوانی
چو آهو بد بچشمم هر پلنگی
چو ماهی بد بچشمم هر نهنگی.
( ویس و رامین ).
چنان تند و خودکام گشتی که هیچ بکاری در از من نخواهی بسیچ.
اسدی ( گرشاسبنامه ).
تا تو خودکام نباشی و از ناشایست پرهیز کنی. ( منتخب قابوسنامه ص 3 ).خاقانی از این طالع خودکام چه جویی
گر چاشنی کام بکامت نرسانید.
خاقانی.
دیوانه چرا مرانهی نام دیوانه کسی است کوست خودکام.
نظامی.
فرزند تو گرچه هست پدرام فرخ نبود چو هست خودکام.
نظامی.
نباید بود از اینسان گرم و خودکام بقدر پای خود باید زدن گام.
نظامی.
تلخ دارد زندگی بر ما دل خودکام ما.صائب.
|| کسی که بکام خود برآمده باشد. ( ناظم الاطباء ). سعید. خوشبخت : بیاورد یاران بهرام را
چو بهرام خورشید خودکام را.
فردوسی.
بدم من نیز روزی چون تو خودکام میان خویش و پیوند دلارام.
( ویس و رامین ).
به بستر خفته ام با شوی خودکام برسوایی همی از من برد نام.
( ویس و رامین ).
بشاهی و بخوبی کامکاری چو رامین دوستی خودکام داری.
( ویس و رامین ).
فرهنگ عمید
۱. = خودرٲی
۲. [قدیمی] کسی که به کام و مراد یا آرزوی خود رسیده است، کامروا.
۲. [قدیمی] کسی که به کام و مراد یا آرزوی خود رسیده است، کامروا.
پیشنهاد کاربران
خود کام به معنای خود سرانه و بدون مشورت گرفتن از کسی تصمیم گرفتن
کلمات دیگر: