مترادف سفر کرده : مسافر، غربت نشین، سفری
سفر کرده
مترادف سفر کرده : مسافر، غربت نشین، سفری
فارسی به انگلیسی
travelled, experienced by travelling
traveled, travelled
فرهنگ فارسی
( صفت ) بیرون شده از شهر خویش مسافرت کرده : یار سفر کرده .
لغت نامه دهخدا
سفرکرده. [ س َ ف َ ک َ دَ / دِ ]( ن مف مرکب ) مسافر. که به سفر رفته است :
کاروان شکر از مصر به شیراز آمد
اگر آن یار سفرکرده ما بازآمد.
سفرکرده و صحبت آموخته.
هر کجا هست خدایا بسلامت دارش.
که هرچه گفت برید صبا پریشان گفت.
کاروان شکر از مصر به شیراز آمد
اگر آن یار سفرکرده ما بازآمد.
سعدی.
جهاندیده و دانش افروخته سفرکرده و صحبت آموخته.
سعدی.
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا بسلامت دارش.
حافظ.
نشان یار سفرکرده از که پرسم بازکه هرچه گفت برید صبا پریشان گفت.
حافظ.
کلمات دیگر: