شمعی
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
- لباس شمعی ( شمعی لباس )؛ جامه ای که سبز تیره باشد :
تنم ز آتش می خواست جامه درپوشد
لباس شمعی را از دکان شمع گرفت.
شمعی لباس در بر پروانه من است.
من آن خاکم که مغزم دانه توست
بدین شمعی دلم پروانه توست.
شمعی. [ ش َ ] ( اِخ ) تخلص شاعری است باستانی و یک بار به بیت ذیل از او در لغت نامه اسدی استشهاد شده است :
چو باد از کوه و از دریاش راند بر هوا ماند
بکوشان پیل و کرگندن بجوشان شیر و اژدرها.
شمعی. [ ش َ ] ( اِخ ) شاعر و ادیب ترک و او غیر شارح مثنوی است. وی را دیوانی است به ترکی و وفات او در سال 926 هَ. ق. بوده است. ( یادداشت مؤلف ).
شمعی. [ ش َ ] ( اِخ ) شاعر ترک. متوفا به سال یکهزار هجری و او تعداد بسیاری از متون فارسی را به ترکی ترجمه و شرح کرده که از آن جمله است : 1-دیوان حافظ. 2- بوستان سعدی. 3- تحفةالاحرار جامی. 4- پندنامه عطار به ترکی موسوم به سعادتنامه. 5- مثنوی مولوی در شش جلد. 6- منطق الطیر عطار. 7- مخزن الاسرار نظامی گنجوی. 8- گلستان سعدی. ( یادداشت مؤلف ).
شمعی. [ ش َ ] ( اِخ ) عبداﷲبن عباس جبرئیل. از محدثان است. ( منتهی الارب ). عبداﷲبن عباس... وراق شمعی از راویان است و از علی بن حرب روایت دارد و دارقطنی وابن شاهین و جز آن دو از وی روایت کرده اند. مرگ او به سال 326 هَ. ق. اتفاق افتاد. ( از لباب الانساب ).
شمعی. [ ش َ م َ / ش َ ] ( اِخ ) نام چند تن از محدثان ، از آن جمله است : عثمان بن محمدبن جبرئیل شمعی ، محمدبن برکت شمعی و احمدبن محمود شمعی. ( منتهی الارب ).
چو باد از کوه و از دریاش راند بر هوا ماند
بکوشان پیل و کرگندن بجوشان شیر و اژدرها.
(یادداشت مؤلف ).
شمعی . [ ش َ ] (اِخ ) شاعر ترک . متوفا به سال یکهزار هجری و او تعداد بسیاری از متون فارسی را به ترکی ترجمه و شرح کرده که از آن جمله است : 1-دیوان حافظ. 2- بوستان سعدی . 3- تحفةالاحرار جامی . 4- پندنامه ٔ عطار به ترکی موسوم به سعادتنامه . 5- مثنوی مولوی در شش جلد. 6- منطق الطیر عطار. 7- مخزن الاسرار نظامی گنجوی . 8- گلستان سعدی . (یادداشت مؤلف ).
شمعی . [ ش َ ] (اِخ ) شاعر و ادیب ترک و او غیر شارح مثنوی است . وی را دیوانی است به ترکی و وفات او در سال 926 هَ . ق . بوده است . (یادداشت مؤلف ).
شمعی . [ ش َ ] (اِخ ) عبداﷲبن عباس جبرئیل . از محدثان است . (منتهی الارب ). عبداﷲبن عباس ... وراق شمعی از راویان است و از علی بن حرب روایت دارد و دارقطنی وابن شاهین و جز آن دو از وی روایت کرده اند. مرگ او به سال 326 هَ . ق . اتفاق افتاد. (از لباب الانساب ).
شمعی . [ ش َ م َ / ش َ ] (اِخ ) نام چند تن از محدثان ، از آن جمله است : عثمان بن محمدبن جبرئیل شمعی ، محمدبن برکت شمعی و احمدبن محمود شمعی . (منتهی الارب ).
- لباس شمعی (شمعی لباس )؛ جامه ای که سبز تیره باشد :
تنم ز آتش می خواست جامه درپوشد
لباس شمعی را از دکان شمع گرفت .
حکیم زلالی (از آنندراج ).
عاشق کسی بود که برآید به رنگ دوست
شمعی لباس در بر پروانه ٔ من است .
سالک یزدی (از آنندراج ).
|| مروارید که رنگ او میانه ٔ زردی و سبزی بود و شفاف نباشد. (جواهرنامه ). || (حامص ) شمع بودن . شمعصفتی :
من آن خاکم که مغزم دانه ٔ توست
بدین شمعی دلم پروانه ٔ توست .
نظامی .
دانشنامه عمومی
شمعی (سرده)
شمعی (گیاه)
نام این گیاه را گیاه شناسی به نام رابرت براون به افتخار دوست گیاه شناسش توماس هوی نام گذاری کرد.